سه شنبه 29 بهمن 1392 ساعت 23:26 | بازدید : 228 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

برادر ، چراغ ها را باید روشن کرد.
 
من از تو برای طلوع ،بی تاب ترم .
 
بگذار این مذهب جادو ، در روشنی بمیرد ،
 
تا " مذهب وحی " را ببینیم .
 
چهره " علی (ع)" در روشنایی ، زیبا و خدایی است .
 
به تو و من – بی مذهب و مذهبی – هر دو ،
 
علی را در تاریکی نشان داده اند .
 
     (علي شریعتی)
 
 
 
موضوعات مرتبط: جامعه شناسی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


پارادوکس های وجدان عاشقانه در نگاه شریعتی
یک شنبه 27 بهمن 1392 ساعت 10:44 | بازدید : 283 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

سوسن شریعتی

 

 

 

دنیای شریعتی، دنیای زیست همزمان «ادوار» است. اگر جامعه، در هر دوره ای با گفتمانی مسلط تعریف می شود و برجسته، او این ادوار را باهم طی می کند. ساکن اقلیم های متنوع، با مرزهای مشخص، ساحت هایی اگر چه متمایز-من، ما، آنها- اما با امکان تردد. دنیاهای موازی که ضامن یکدیگرند و ناظر بر هم اگرچه مستقل . از همین رو امروز که نوبت، «نوبت عاشقی» است ما باز می توانیم به دنیای او سری بزنیم.

شریعتی می نویسد: «انسان با آزادی آغاز می شود» و « با تجربه تنهایی» انسان می شود. او می نویسد: « درد انسان، درد انسان متعالی، تنهائی و عشق است» تنهائی چیست؟ درک بیکرانگی آزادی. عشق چیست؟ «عشق ، پی بردن است به همدیگر» (حج)

تجربه آزادی و میل به کرانه

 اولین پارادوکس وجدان عاشقانه ازتقابل میان من و دیگری آغاز می شود، میان آزادی و تعلق. فهم و تجربه فاصله که نامش تنهایی است و آرزوی طی فاصله به یمن عشق. از یک سو « من» ی در محضر تنهایی خود نشسته و از سویی « من » ی گشوده به سمتی، معطوف به دیگری. یا به این امید که از تنهایی به در آید یا با این توهم که تنهایی را قابل تحمل کند. اگر طی این فاصله موضوع عشق باشد ، « من» مجبور است به کیفیت نسبت خود با دیگری بیندیشد. سرچشمه عشق « خود» است اما موضوع آن « دیگری » است. دیگری کیست؟ دیگری جهنم است ؟ دیگری ابژه است یا سوژه ؟ مدام پرسیده می شود: عشق، انکار خود است، یا یک خودخواهی بزرگ؟ عشق متشبه شدن و استحاله در دیگری است یا همدیگری؟ ممکن است یا توهم؟ آرزو است یا امید؟همین است که تجربه عاشقانه در نظر شریعتی به همان اندازه تجربه تنهایی دردناک است . قرار گرفتن در برابر یک سری ممکنات، طراحی یک پروژه و ضرورت انتخاب.

تجربه آزادی ، متعالی ترین تجربه انسان است. او با آزادی به« انسان» یت اش نزدیکتر می شود و به تنهایی اش نیز آگاه تر. ربط میان آزادی و عشق و بی ربطی آن دو نیز مشکل اصلی هر رابطه ای است . آزادی بریدن از غیر است و عشق رفتن به سوی دیگری . این تجربه به دلیل پرسش از ممکن بودن یا ناممکن بودن ربط ، دردناک است و پر اضطراب .

در لحظات پر تنش است که انسان می تواند خود را دریابد و عشق یکی از این لحظات است . لحظه ای که وجود، به آزادی خود و حدود آن پی می برد . او آزادی را می خواهد اما تنهایی رانه. «من » باید در پی یافتن آن موقعیتی باشد که عشق در برابر آزادی او ننشیند و در عین حال آزادی، او را محکوم به تنهایی نکند. خود در برابر دیگری قد علم نکند و دیگری اسباب انهدام او نشود. مسئله اصلی تجربه عاشقانه همین است: میل به تعلق و ترس از اسارت . یا بر عکس: میل به آزادی و ترس از تنهایی . تنهایی برای خروج از خود به دیگری نیازمند است و این نیاز و پذیرش بده-بستان، پذیرش نوعی محدودیت نیزهست . تقابل به همینجا ختم نمی شود. مشکل فقط در این نیست که چگونه می توان آزاد ماند و تنها نه. مشکل در این است که آزادی را می خواهی و در عین حال آنچه در دوست داشتن جذاب است تجربه محدودیت است . از این آزادی به تنگ می آیی و از آن به وحشت می افتی. دغدغه حفظ آزادی خود وهراس از دست دادن آن در اینجا و میل به محدود شدن، آزادانه و مختار آزادی خود را به محدودیت رابطه در انداختن، مخاطب توقعی قرار گرفتن در آنجا. « با این همه آزادی چه آزارش میکنی!» آزادی و تنهایی دو روی یک سکه اند و انسان در رابطه عاشقانه این سکه را –تنها سرمایه اش را- به خطر می اندازد. شریعتی برای خلاصی از این گردونه ربط و بی ربطی میان آزادی و عشق ، میان خود و دیگری امیدوار به امکانی است :

«باید دیگر شد تا به یکدیگر شدن رسید، یکدیگر شد تا به همدیگر شدن رسید و همدیگر شد تا معنی راستین و طعم راستین و رنگ و بو و گرمی و نور راستین عشق را که ودیعه گرانبهای خدا است در گنجینه نهاد آدمی دریافت!»

معنی راستین عشق در نتیجه همدیگری است. دیگر شدن، یگدیگر شدن تا به همدیگری رسید. قرار نیست «من» « او» شود. قرار نیست « او» « من» شود.هرکس باید خود ش بماند تا « همدیگری» ممکن گردد.تجربه عاشقانه نه استحاله است، نه ازخودبیگانگی، نه فراموشی . نه «های» است و نه«هوی». توطئه مشترک است. تجربه کرانه است در عین درک بی کرانگی. تجربه تنهایی است و وسوسه گشودگی. رفتن به سوی دیگری، اگرچه گریز از آزادی است، بهانه ای برای پی بردن به خود نیز هست . پس آیا دیگری ، ابزار شناخت من است و بهانه ای مفید ؟ پاسخ منفی است . دیگری را نباید به ابزاری برای شناخت خود تقلیل داد . من به یمن او به خود پی می برد و او به یمن من به خود راه می یابد و در این وضعیت دو پهلو، دوست داشتن و دوست داشته شدن ممکن می گردد و در هم تنیده. دوست میداری تا دوست داشته شوی.« این در هر نفسی او را نیت می کرد و او در هر نظری این را دیدار مینمود» . ربط میان این دو وجدان، این دو آزادی، من و دیگری، نوعی توطئه و همدستی است و برای ممکن گردانیدن این توطئه انسان مجبور است از آزادی و تعلق تعریف دوباره ای دهد.

دو جور احساس آزادی است : احساس آزادی ، یا از سر بی نیازی است( خود را بر فراز نشاندن. آزاد، اما تنها)

یا از سر هر-هری مسلکی. آزاد است برای اینکه از درک جاودانگی-حتی برای لحظه ای – یا سر باز می زند و آگاهانه ، یا ناتوان است . می شود دم غنیمتی.

دو جور احساس تعلق است : یا ازسر ضعف است و یا از سر سودا. در هر صورت مسخ است و از خود بیگانگی.

اما یک جور احساس تعلق است که خود نفس آزادی است. تعلقی که خود آزادی بخش است، اقتدار می آورد و آزادگی و استقلال . احساس تعلق است اما آن تعلق چنان اطمینان بخش، اعتماد آفرین و مستغنی است که خود سرمنشاء آزادی است. احساس می کنی آزادی، چون اطمینان داری که متعلق به چیزی یا کسی هستی که تو را چنان می خواهد و تو چنان او را می خواهی که دیگر هراس از دست دادن تو را وابسته و ترسخورده نمی کند . بر عکس ، تو را بال و پر می دهد، اقتدار می دهد و استغناء . دیگر تنها نیستی. هر-هری مسلک نیستی. ضعیف و مسخ شده و از خودبیگانه نیستی. کسی هست و تعلقی، اما کسی و تعلقی که تو را بی نیاز می کند و آزاد. چنین تعلق آزادیبخشی به زعم شریعتی فقط به یمن پی بردن به «آشنا» میسر است. او از بی«او»یی می گوید و نه از «بی کسی».

درد انسان آزاد و تنها و آگاه به این دو ، دردی نه از سر « بی کسی» که تسلایش «هرکسی» باشد، بلکه درد بی« اویی» است. « بودن تو خود نیاز به تو را در من آفریده است، بیکسی نیست که تو کسم باشی بی توئی است که اگر نبودی کم نبود» و درمانش پی بردن به « آشنا» : « روحی که پیام دارد نه مرید می خواهد نه عاشق، آشنا می خواهد» . دوست داشتن نوعی تشخیص دادن است، کشف کردن . آشنایی ای که تشخیصش مبتنی بر نوعی پیش آگاهی است. دیگری، مخلوق ذهن آن یکی نیست. هست ، هستنی در آرزوی کشف. رابطه می شود رفتن به سمت هم . در این هم سویی پر کشش رد پای اراده و آگاهی را می توان دید. در چنین تقابلی « من» از دست خودش در نمی رود ودر دیگری پرتاب نمی شود، به دیگری دست می یابد. دیگر رابطه، الساعه و ناگهانی و از عدم سر زده نیست . به یمن این پیش آگاهی می شود تشخیص داد و گرفتار نشد. عشق ، گرفتار شدن نیست، تشخیص دادن است. این پیش آگاهی برای شناسایی به او مشخصاتی می دهد و به یمن آن از سطح غریزه و اتفاق فراتر رفته و انتخاب می کند. می توان از شریعتی پرسید : آیا در هیچ لحظه ای من از خود بی خود نمی شود؟ مگر قرار نیست که در تجربه عاشقانه « من» بتواند از خودش فاصله گرفته و آن را فراموش کند؟ اصلاً قرار است خود را فراموش کند و یا بر عکس خود را به یاد آورد و به حدود آزادی خود دست یابد؟ اگر قرار باشد که حتی در اینجا انسان دست از شباهت به خود بر ندارد پس چه تفاوتی با رابطه های دیگردارد؟ مثلاً رابطه شاگرد و معلم ، یا دوست با دوست یا..؟ شریعتی رابطه را طوماری می داند که آرام-آرام گشوده می گردد و تو در هر لحظه گشایش، خود را در معرض کشف جدید، چشم انداز جدید و تجربه تازه ای قرار می دهی. تفاوتش در نتیجه با رابطه های دیگر روشن است. خود را در میان نهادن،« دوست میدارم او همواره مرا بپرسد ...و او در برابرم همواره مسئله باشد و من در برابرش راه حل و او همیشه سئوال و من همیشه جواب و..بهرحال سوال و جواب هم باشیم و..» . تو دربرابر آن دیگری می نشینی تا در برابر خود نشسته باشی، تا به یمن این همنشینی دست یکدیگر برای همدیگر باز شود. تا تو در خود بسته نمانی: « چه زشت و سرد و بی شور است زندگی کردن برای خویش، بودن برای خود!» در اینجا، اراده هست اما نه به آن معنا که هر گاه اراده کنی قادر به نخواستن باشی. پیش آگاهی هست اما نه به آن معنا که همه چیز- بی معمایی- از پیش روشن باشد. شریعتی نمی تواند انتخاب کند و از همین رو مدام مجبور است تبصره زند و از معانی ، تعریف خاص خود را عرضه کند. ازیک سو می گوید دوست داشتن غریزی نیست، یک اعتقاد فکری است، ارادی است، انتخابی است و هرگاه بخواهد می تواند دوست نداشته باشد از سوی دیگر در دوست داشتن خواهان نوعی اتوماتیزم است: « تشنه بیتاب دور از چشمه نمی ایستد و نوشیدن آن را موکول به مذاکرات قبلی نمی کند. آتش هرگز در کنار روغن، سپنج، پنبه، نمی تواند تصمیم بگیرد. بگوید اگر تو نخواهی ذوب شوی، از جا جستن کنی، خاکستر شوی من سوزان نخواهم بود، گرم نخواهم بود» اگر میتوان نسوخت پس چرا باید سوخت؟ در دوست داشتن ، همیشه صحبت از خواستن و نخواستن نیست ، بحث بر سر توانستن و نتوانستن است. قرار گرفتن در وضعیتی که دیگری ضرورتی اجتناب ناپذیر گردد. شریعتی هر دو را می خواهد : هم گریز از کوری غریزه را ، هم تعلیق اراده را. هم می گوید دوست داشتن نوعی تشخیص است، پی بردن به آشنایی است، به تعبیر سارتر« ذهنیت های ناظر» که همدیگر را در تداوم یکدیگر می خواهند و می فهمند وهم خواهان تجربه محتومیت ، فلج شدن اراده و آگاهی. جایی که حتی اگر بخواهی ، نتوانی. جایی که مجبور به دوست داشتن باشی. جایی که دیگر خودت دست خودت نباشد.

دوست داشتن قرارداد نیست، حساب و کتاب ندارد، اما غریزی هم نیست، از ناگهان سرزده هم نیست. چنین وضعیت دوپهلویی ممکن است ؟ زیاده خواهی نیست؟ این جستجوی ممکن در پس واقعیت موجود؟ شریعتی می داند که این همه زیاده خواهی است و بسیار غیر محتمل. همین است که اضطراب بار دیگرسر می زند. برای رسیدن به محتومیت دوست داشتن، جایی که تو دیگر مجبور به دوست داشتن باشی، میان عاشق و معشوق چه نسبتی ممکن است؟ باید او را بیشتراز خودت دوست بداری یا نه؟ دوست داشتن او یعنی احترام گذاشتن به آزادی اش یا برای آزادی او حدود تعیین کردن؟ مگر نه اینکه تو دوست می داری چرا که از آزادی ات به تنگ آمده ای و میل به حدود داری؟ توقع ، در نتیجه خواستنی است . از او می خواهی که از تو بخواهد. شریعتی برای حل این تناقض - میل به حدود در تجربه عاشقانه و احترام به آزادی دیگری به عنوان نشانه عشق- دست به یک تفکیک می زند: دوست داشتن را از عشق برتر دانستن. دوست داشتن ، دیگری را نه برای خود که برای او خواستن است ، متوقع نبودن، «برای» نداشتن. آزادی دیگری را امید داشتن:« زندگی و آزادی تو آرزوی من است.» می گوید: « هر چه او را بیشتر دوست بداری خود را بیشتر از او دوست داشته ای. هر دست نوازشی که بر سر و روی طفلت کشی، هر زمزمه مهری که برایش آغاز کنی، هر قصه آرزویی که به گوشش خوانی، او را قربانی خویش کرده ای» . اگر چنین است پس چرا از آزادی ای که معشوق برای عاشق قائل می شود دلخور است :« با این همه آزادی مرا می آزاری.» او در دوست داشتن محدودیت را می خواهد و در عین حال از محدود کردن می ترسد و آن را نشانه خودخواهی می داند. نشانه اعلای دوست داشتن بر گذشتن از خواهش و آزادی و میل خود است اگرچه آرزوی محتومیت دارد، اجبار به دوست داشتن . لحظه ای که دیگر نتوانی که نخواهی. لحظه ای که آزاد و مختار، آزادی و اختیار را وا می گذاری. با این وجود تفکیک میان دوست داشتن و عشق این تناقض را حل نمیکند. اصلاً قرار نیست مشکلی حل شود. مشکل باقی می ماند. با این تفاوت که کلید واژه دوست داشتن ایثارو کتمان می شود و اگر انتخاب محتوم و ضروری باشد ، خود را قربانی کردن. «گاه دوست داشتن با دوست داشتن ناسازگار می افتد». چرا ناسازگار می افتد؟ به دلایلی خارج از رابطه (مثلاً مصلحت زمانه) یا به دلایلی مربوط به آن؟ در نگاه دیگران یا در نگاه دیگری؟ وجه تراژیک همدیگری همین است: دوست داشتن و دوست داشته شدن اگرچه گریز از آزادی است اما ، احترام به آزادی دیگری و قربانی نکردن او نیزملاک دوست داشتن است. مجبوری کمتر دوست بداری تا دیگری آزاد بماند و از آنجا که نمی شود کمتر دوست داشت ، تنها راهی که می ماند کتمان است و ایثار. آن دیگری را به رو نیاوردن. خود را به رو نیاوردن.

در کتمان، عشق به اوج می رسد. اوج یا عمق؟ کتمان : گاه در برابر نگاه دیگران بنا بر مصلحتی ، گاه در برابر دوست از سر حقیقتی . « چه درد خنده ای دارد این داستان که همواره کفر است که در جامه زیبای ایمان تقیه می کند و در او ایمان است که نقاب کفر بر چهره باید زند و عشق است که در سیمای کینه پنهان است و آشنائی است که خود را در قفای بیگانگی پوشیده میدارد». این کدام حقیقت است که عاشق را وامیدارد تا نقاب کفر بر چهره زند؟ آزادی دوست . نامش ؟ ایثار. بودن در موقعیت، یعنی زیستن در میان وضعیت های متناقض و در نتیجه اجبار به گذشت. عاشق در نتیجه یکسره در حال تجربه دوپارگی است ، دوپارگی ای که امیدوار است برای لحظاتی زیر سایه عشق، یکپارچه اش کند. اما همیشه در معرض تهدید است و همواره مجبور به انتخاب: « در جهان چه رنجی جانکاه تر از این؟ حال سخن شاندل را می فهمم که به مهراوه می نوشت که: «دوست داشتن تو در جان مهر چنان نیرو گرفت که از آن چشم پوشید و جز او کیست که معشوق خویش را از عشق بیشتر بخواهد و این را قربانی او کند؟»

فداکاری در این نگاه همیشه جزو لاینفک احساس عاشقانه است و جانکاه ترین نوع فداکاری، گذشتن از نفس دوست داشتن است. در نهایت دوست داشتن اگر چه همدیگری است، اگرچه درد بی اویی است، اگرچه میل به کران مندی است اما کتمان این همه نیز هست.

میان واقعیت و رویا

پارادوکس ها شریعتی را رها نمی کنند . او در جایی به ضروت کتمان و ایثار ، حتی بر گذشتن از نفس دوست داشتن می رسد و از سوی دیگر میل به جاودانه ساختن و تدام تجربه عاشقانه دارد، تداومی که در عشق ناممکن است وبا دوست داشتن میسر. از همین رو به برتری دوست داشتن می رسد.

اما باز هم هیچ قطعیتی نیست. او در دوست داشتن و در همدیگری به دنبال نوعی جاودانگی است. از زمان فراتر رفتن و از زمین فاصله گرفتن . آیا چنین مطلوبی ممکن است ؟ چگونه می شود همدیگر شد و به پایان نرسید. آیا تعین یافتن رابطه، تدارک مرگ خود نیست؟ آیا باید پناه برد به تمثیل، یا تجربه دوست داشتن را در واقعیت –در جهان بودن و با دیگری بودن- مهمتر و اصیل تر دانست حتی اگر دیری نپاید؟ آن کس که در پی جاودانگی رابطه است و دمهای غنیمت را مکرر می خواهد چه کند؟ تن دهد یا دل؟ با افسانه سر کند یا دل و جان بسپرد به افسون رابطه؟ شریعتی از انسان منتزع و مجرد حرف نمی زند بلکه با انسان در معرض، در معرض دیگری کار دارد. انسان گشوده به زندگی . انسانی که در این گشودگی محروم نمی ماند و در نتیجه پرهیزکار نیست. انسان موجود، ساخته شده از فرم و ماده و البته در پی« ممکن » ی که در پس « موجود» قرار دارد. همان که سارتر می گوید: « تو آنچه که هستی ، نیستی. تو آن که نیستی، هستی». در نتیجه انسان، مدام دست اندرکار شدن خود است و یکی از وسایلش عشق. شریعتی می گوید: « کار عشق(مقصود همان دوست داشتن ) این است که تو را به زمین بیاورد . نه در آسمان نگه دارد . عشق در زمین اتفاق می افتدو در نتیجه در زمان. در زمان می گذرد و در نتیجه در گذر. در گذر است و با این وجود جاودانگی را می خواهد .

در نگاه شریعتی احساس عاشقانه ( دوست داشتن) نه با عرفان یکی پنداشته می شود، نه می تواند با مجاز و سمبل سر کند. درباره بئاتریس ، در کمدی الهی اثر دانته چنین می نویسد : « بئاتریس کیست؟ هیچ، یک سمبل، یک اسم خالی که بجای آن میتوانست بگذارد، احساس، عشق، دل، الهام، اشراق یا یک اصطلاح دیگر. مگر بئاتریس تنها یک اصطلاح فلسفی نیست؟» رابطه عاشقانه، « آتشفشان و حریق هم نیست» . « در غرب نه عمیق است نه داغ، در شرق تنها داغ است و نه عمیق. همه از جنس لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد...ابنها چیست؟ هیچ، فقط جوشش جنون آور و آتشین و دگر هیچ... همینکه ارتفاع پیدا می کند به خدا می رسد، عرفان می شود که چیز دیگری است». رابطه با دیگری نه در ارتفاع شکل می گیرد که وجهی متافیزیکی پیدا کند و نه دل بستن است به یک سمبل که نئوافلاطونی باشد.« چگونه کسی را که در اقیانوس مواج کلمات غرق شده است عقل سراپایش را فراگرفته است و وجودش را خورده است....همچون یک روح، یک شبح ،یک سایه در عالم اثیرو در افق های خیال غوطه می خورد میتوان به کالبدش آورد و بر روی زمین کشاندش، جرمش داد، هستش کرد». دوست داشتن قرار است این شبح در عالم اثیر، غوطه ور در افق های خیال را جرم اش دهد و هستش کند، به زندگی دعوت کند و به درک بی واسطه آن. آنچه در رابطه عاشقانه مطرح است تجربه بی واسطگی است، از عالم اثیرپایین آمدن ، حجم گرفتن و جرم یافتن. رابطه حجم دارد و بعد ، حجم و بعدی که او را در معرض دو خطر قرار می دهد: زمان و مکان . دعوت به زندگی است، سرچشمه حیات است اما در صورت تحقق، تدارک مرگ خود نیزهست. در اینجا باز هم عاشق در مرتبه پرسش می ماند: چگونه می شود به ارتفاع کشانده نشد، به سمبل اکتفا نکرد، به پایان راه نبرد و به همدیگری رسید؟ برای خروج از مرتبه پرسش، شریعتی پاسخ می دهد:

« قرب هست و نیل نیست»، « به سوی» هست و « در» نیست (همیشه الی و نه فیه ). رابطه همیشه نوعی تعلیق و تقابل هست و باقی می ماند . « آرزویی است که جسمیت یافته . آنچنان که خدا بت می شود و زیبایی ونوس می شود و عظمت زئوس می شود و عشق بئاتریس می شود ، آرزوی دراز نیز ممکن است در چهره مادیتی مرئی تجلی کند . مادیتی که نه از جنس آرزو است اما همه صفات آن را در خود دارد» . نه خواب است نه بیداری : رویا است . « رویا صورت گرفتن معانی نیست. تجسم ایده آل ها است ، تجسمی بی جسمیت، شکل یافتن خیالات است و خواستن ها و آرزوها، بود شدن آنچه میخواهیم باشد است ! بود شدن ؟ نه، نمود شدن! رویا خود یک نوع زندگی است . خواب دیدن یک زندگی کردن است. گاه بهتر از بیداری. رویا، همچون اساطیر است و بیداری همچون تاریخ . مقصود چیست؟ مگر می شود دوست داشتن، هم آرزوی جسمیت یافته باشد وهمچون رویا، نمود آنچه باید باشد، ( و نه بود) بیشتر اسطوره باشد و کمتر تاریخ و با این وجود ارتفاع نگیرد؟ پس کجای زمان ایستاده است ؟چه می توان کرد که این جسم و این نمود نفسرد و نابود نگردد؟ قرب هست و نیل نیست . نزدیکی است و نه استقرارو این یعنی خروج از «سقف»، «نظم» و «تکرار» . زیست در وضعیت های نامتعارف و ابتلاء از مشخصات آن. کدام ابتلاء ؟ گاه قضاوت عرف، گاه مجازات شرع. گاه مصلحت خیر، گاه اجبار شر، تقابل حقیقت و مصلحت . و بار دیگر ضرورت انتخاب : با خوبی ها وحسرت هایش. خوبی اش؟ تجربه جاودانگی. حسرتش؟ بی سامانگی. تا انسان هست و زمین و زمان نیز، باید با این دو وجه زیست. جاودانگی را خواست در عین بی سامانگی. شریعتی می گوید: « پس از دوست داشتن دیگر هیچ آبادی ای نیست» . در نتیجه تجربه عاشقانه، تجربه لحظه جاودانگی است تا سر دوست داشتن. از آن به بعد هیچ آبادی ای نیست. جاودانگی در چنین نگاهی عمودی است ونه افقی. گسترده در زمان نیست، رفتن به عمق لحظه است.

 

جاودانگی و بی سامانگی

 شریعتی در رابطه عاشقانه دنبال خوشبختی نمی گردد. همه چیز نشان ازایـن دارد که رابطه همیشه تراژیک است، حتی در عمیقترین لحظات مواج و فرّار رابطه :

گفتم از عشق فروغی رسدم، از شب شد

تیره تر روزم، از این شمع که روشن کردم

یرای او، عشق بی « برای» است . معطوف به چیزی نیست. عشق اگر معطوف به فایده ای باشد می شود ابزار. «آنها دینشان، عشقشان و خدایشان نیز برای چیزی است، ابزار کاری، راه مقصودی و پول معامله ای است، پرستشی بی برای و پیوندی بی چرا در فهمیدنشان، در باورشان و در صبرشان نمی گنجد» .«عشق تنها کار بی چرای عالم است» ـ «بی هیچ انتظاری برای کسی بودن» تنها انتظاری که می توان از دوست داشتن داشت : بودن را همدردی یکدیگر کردن است . پرستش و پیوند- خدا یا انسان- بی برای است، یعنی اینکه قرار نیست سودی برساند و یا با ملاک هایی چون خیر و شر ارزیابی شود. همین است که دوست داشتن و پرستیدن در نگاه شریعتی اخلاق خاص خود را دارد، « فرزند کثرت» است . به اندازه هر دلی دوست داشتنی است وراهها به سوی خدا به عدد نفوس خلایق . ( طرق الی الله بعدد نفوس الخلایق). «جایی که در آن دروغ گفتن بهتر از دروغین زیستن است»(یونگ). کتمان، فریبکاری نیست. زیست های موازی داشتن، نفاق نیست. جایی که ایمان مجاز است لباس کفر بر تن کند، حقیقت لباس مصلحت بپوشد. مهربانی تظاهر به خشونت کند و....

« بودن را که خود دردی است » به امید یافتن همدردی در معرض لحظه قرار دادن تنها انگیزه جستجوی عشق است . لحظه ای که از فراّر و وجاودان ساخته شده . بودن در واقعیتی که به وجه پیدای خود تقلیل نمی باید و محدود نمی شود. در دوست داشتن، شاید بتوان امکان دست یافتن به وجه ناپیدای واقعیت را فراهم کرد تا از آن فراتر رفت. دوست داشتن از این رو اگرچه پا بر زمین است اما میل به استعلا دارد. رابطه ، واقعیتی می شود که می خواهد از خود فراتر رود.

آنچه رویکرد شریعتی رابه فلاسفه وجود نزدیک می کند وجود تنش و حدود ، کشمکش هاو امیدهایی است که زندگی انسان را می سازد و شرایط فهم موقعیت خود را در هستی فراهم می کند. تضادهایی غیر قابل گذر، تضادهایی که قرار نیست منجر به وحدت شود. تزو آنتی تزی که در پی سنتز نیست(به تعبیر ژان وال) . همه این پارادوکس ها تجربه عاشقانه را تراژیک می کند و خوشبختی را ناممکن و در عین حال معنی دیگروجود داشتن می شود. عاشق در دوست داشتن به دنبال سامانه نیست، امنیت نمی خواهد بلکه خطر می کند و مجبور است الزامات و عوارضش را بر عهده گیرد: صعود یا سقوط. به عرش یا به قعر.

شریعتی عاشق و مومن را شبیه هم و رابطه من و دیگری را شبیه رابطه من و امر قدسی می داند . پرتنش اما امیدوار. مردد اما در جستجوی قطعیت. آزاد اما خواهان حدود. ایمان یعنی آرزوی قطعیت و نه خود قطعیت. ایمان تجربه پی درپی شک است و امید. دوست داشتن نیزچنین است. در نتیجه یکباره بدست نمی آید. پذیرش خطراست، خطر مواجهه با سراب ، با فریب. خواستن قطعیت و امید دست یافتن به آن لحظه ای که دیگر نتوانی قطعیت را منکر شوی. دوست داشتن و دوست داشته شدن. دوست داری و امیدواری که او نیز تورا دوست بدارد. دوست که همدرد است و خداوند که رحمان است و رحیم. یک نوع همدستی، بی خطر الیناسیون. امیدواری اما طمع نمی بندی و توقع نداری، نیازمندی اما لم نمی دهی. می خواهی به حریم او پا بگذاری اما تجاوز نمی کنی. دوست داری به اندرون تو پا بگذارد اما در این تسخیر تورا منهدم نسازد. بدانی خواهانی اما باید با اراده و آگاهی، رفتن به سوی هم را تدارک ببینی.

و زیست همه این دوگانه ها و رفتن- آمدن ها نامش دوست داشتن. این است که برای شریعتی، دوست داشتن ازعشق برتر است. آشنایی از ارادت برتر. انسان از فرشته بهتر. عصیان از تسلیم زیباتر، روشنایی از گرما..« .انسان آفریده شد و رسالت خویش را آغاز کرد و انسان خدا شد و خدا مانوس انسان شد» .

_____________________________

علی تنها است ص 98

حج

در نظر کی یر که گارد، وجود تنشی است مضطرب که رو به استعلا دارد. -

گفتگوهای تنهایی جلد دوم ص. 838

گفتگوهای تنهایی . جلد اول . ص 522

نگاه شریعتی در اینجا به سارتر نزدیک می شود. سارتر معتقد است که تنها در تجربه عاشقانه ، دیگری نه «دیگری- ابژه» ، بلکه « دیگری –سوژه» است . « دیگری، در رابطه عاشقانه فقط موضوع شناسایی نیست بلکه خود فاعل شناسا است. آنچه که در او برای من مهم است نگاهی است که همچون یک ذی شعور، نسبت به من –فاعل شناسا دارد- دارد و آن را دوست می دارد.»رفتن به سوی دیگری ، دوست داشتن است اما میداند که در این دوست داشتن، دوست داشته خواهد شد. چرا که به تعبیر او، دوست داشتن رابطه میان دو شعور(وجدان) است .هر یک در این ماجرا می خواهد که دیگری ، این یکی را تداوم ضروری خود بداند.» . سارتر بر همین اساس از «ذهنیت ناظر»، ناظر بر یکدیگر حرف می زند.

گفتگوهای تنهایی . جلددوم. صفحه 943

گفتگوهای تنهایی . جلد اول. ص 632

گفتگوهای تنهایی . جلد اول ..ص 576

گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. -ص 838

گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. ص 920

گفتگوهای تنهایی . جلد دوم . ص 922

این تقسیم بندی ، همان تقسیم بندی کلاسیک میان اروس erosو آگاپه agapesدر فرهنگ یونانی است. شریعتی عشق را (اروس) در برابر دوست داشتن می نشاند(اگاپه)احساس را در برار سودا(شور). اولی سر به الیناسیون می زند و دومی به همدستی. اولی جوشان است، زود سر می رود و ته نشین می کند. سودا، نوعی انهدام اراده است . فلج شدن. دکارت سودا را نیز چنین تعربف می کند،سورپریز شدن جان توسط تن. تنی که مدام برای بازسازی خود احتیاج به عوامل فیزیکی بیرونی دارد.

گفتگوهای تنهایی. جلد اول . ص 862

جلد اول. ص 387. همان

گفتگوهای تنهایی . جلد اول ج1ص

گفتگوهای تنهایی. جلد دوم. ص923

گفتگوهای تنهایی. جلد دوم.946

گفتگوهای تنهایی. جلد دوم- ص 947.

گفتگوی تنهایی. جلد اول. ص 611

حج

گفتگوهای تنهایی . جلد اول. -ص 571.

« من از سقف، نظم و تکرار بیزارم»

کی یر که گارد، ابتلاء را یکی از مقولات اساسی وجودی می داند.

گفتگوهای تنهایی-ج2 ص 835

گفتگوهای تنهایی. جلد دوم. ص 837-

گفتگوهای تنهایی .جلد دوم. ص 918

گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. ص 943

از نظر کی یر که گاردمیان اضطراب و لحظه ریط عمیقی وجود دارد. در لحظه اضطراب است که انسان می تواند موقعیت خود را درک کند.به یمن تجربه این اضطراب است که ما مسئولیت خود را بر عهده می گیریم و یا اقدامی میکنیم. انسان ، بودنی است واسط میان هستی و نیستی.

موضوعات مرتبط: جامعه شناسی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چهار شنبه 16 بهمن 1392 ساعت 23:10 | بازدید : 267 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد چرا که واژه ای برای آنها وجود ندارد اگر هم وجود داشته باشد کسی معنای آن را درک نمی کند . اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می کنی اما هرگز این دست های تیره ای که قلب مرا در تنهایی گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند را درک نخواهی کرد.
فدریکو گارسیا لورکا شاعر اسپانیایی ( از کتاب ترانه های شرقی)
 
 
موضوعات مرتبط: اخلاق , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


زشت و زیبا
چهار شنبه 16 بهمن 1392 ساعت 22:45 | بازدید : 256 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند، و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد، او را می شناسند. و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند، و لباسهایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.
از کتاب باغ پیامبر و سرگردان (جبران خلیل جبران)
تهیه و تنظیم : معصومه ستاریان
 
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


دشت بی امید
جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 18:8 | بازدید : 330 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

اینجا صحراههای سکوت و بیشه های اندوه ، سایه های هول و غارهای انزوا ، دیار نام و رنگ و سرزمین طلا و زر است . دل ، به منشور روزگار رنگین می شود و عقل به شراب تمنای تن ، قعر را عرش می انگارد .
اینجا کسی به یاد نام های قدسی و اصالت های بلند نیست ، اینجا همه در فکر ساختن برج و بارو و بر پاداشتن کاخ زندگی خویشند . ای حقیقت ، ای تعالی ! اینجا کسی به یاد تو نیست ، کسی در فکر ناز و تمنای تو نیست ، اگر هم می بینی گهگاهی نام تو را می برند ، از برای تو نیست ، از برای خود و دنیای خود است .
این دل که روزگاری مخزن نام تو بود اینک منبع و ماوای رنگ و زر است . اینجا کسی به یاد تو نیست ، یکی از پله قدرت بالا می رود و دیگری به بوی کبابی دل خوش می دارد ، یکی به اتومبیل میلیاردی اش خرسند است و آن دیگری به کتابخانه بزرگ منزلش مفتخر است . زنان به طلا و زیور ، چهره خندان می کنند و چون نصیبی نبرند ، عقده بر دل می بندند ، مردان هم به امید یک کام به تمنای تن ، روز را شب می کنند و تمام آرمانشان یک زندگی مفت و بی دردسر است . آری اینجا کسی به یاد تو نیست !
آنها كه درخلوت عظيم انزواشان و درجهان بي مرز استغناشان طبيعت را خانۀ پست و آلوده و محقري مي ديده اند و آن عشق بزرگ ، پرندۀ روحشان را عمري درابديت آن سوي اين جهان،به پرواز مي آورده است ، یا آنها كه هميشه افق هاي دور را در پيش نگاه خويش داشته اند و بر پشت اسبهاي مغرورشان دشتهاي پهناوري را كه نگاه درآن گم ميشود و كوهستان هاي بلند و پر صلابتي را كه كلاه از سر بيننده مي اندازد ، مي تاخته اند تا از شان و شرافت آدمی دفاع کنند و در اين راه به خاک و خون می غلتيده اند با آنها كه جولانگاهشان پشت ميز اداره يا رستورانِ چپل بالای شهر و منزلگاهشان يك خانۀ نقلي موزائيكي و شهرشان هيچ جز ديوار و ديوار ، و آنها که تمام آرزو و آرمانشان قد کشيدن قند عسل و کاکل زریشان و خنده ها و تاتی تاتی کردن بچه هايشان است ، و آنها كه شيشكي از گله يا آهوئي از صحرا را به زمين مي زنند و كباب مي كنند و پنجه درسينۀ يك گوسفند فرو مي برند و آنها که تمام نطق و سخنشان شده زندگی چاردیواری که همه اش قاشق است و چنگال و كلينكس و پيشدستي و گل كاغذي و ادا و اطوارهاي بيخرج و آنها که تمام هم ّ و غم ّ شان سِت شدن پرده و دراپۀ پنجره اتاقشان با فرش پرزدار منزلشان است با هم فرق بسيار دارند ! بهرحال اين دو ، دنيا را يك جور نمي بينند .
زندگي طولاني در اقیانوس ها و چشم در سیمای آبی دریاها ، چشمان مرا چنان به روشنی ، و گوش های مرا به چنان آرامشی خو داده است كه کوههای سنگدل و صخره های عبوس اين ديار، سراشیبی لغزان کوهستان های آن ، برقهاي تند صورتک های نازيبا ، و های و هوی و بوق و کرنای شهرها ، سخت آزارم مي دهد . هوا که روشن است سیمای زشت این دیار بی طاقتم می کند طوریکه چشم فرو می بندم تا چیزی نبینم ، اما همه جا را تاریک و سیاه می بینم . چون هوا تاریک می شود حباب هایی شیشه ای روشن می شوند ، لامپ هایی که همه جا را روشن می کنند اما من با همه این ماه ها و ستارگان ِ مجعول و کواکب کوچک و مرعوب بیگانه ام ! به بالای سرم ، به آنجا که آسمان همانجاست خیره می شوم و شمایل ماه و ستارگان سرزمین مادری ام را از فرسنگ ها فاصله می بینم . از دور هم زیبا و با شکوهند ولی من حتی اگر صدها نردبان بلند را هم به هم ببندم باز به آنها نمی رسم . ناگزیر چشمم را با شوق و هراس مي گشايم و به اين منظرۀ شگفت درسينۀ آسمان خيره ميشوم اما ،تحمل آن باز برايم دشوار مي گردد .تماشاي غريبي است . نمي توانم ببينم ؛ نميتوانم نبينم . دلم ازديدار اين نمايش بزرگ لبريز شوق مي شود اما روحم دربرابر اين همه نا آرامي و انفجار و عصيان هاي پياپي و سردرگم آزرده است .
آنجا که بودم با روح آبی دریا در می آمیختم و او بی تابی ها و پیچ و تاب ها و فغان های مرا به آغوش خویش آرام می کرد و با زمزمه های دلکشش ،از خیال های آبی و آرزوهای سبز می گفت.
ولی اینجا ، این دیار سرد و بی مونس جزسياهي ، ديگر هيچ نمي بينم .
اینجا بس سرد و تاریک است ، چنان که من ديگر از روز نمي گویم ؛ ديگر در ستايش خورشيد قصيده نمي سازم ، در عشق روشنائي ، غزل نمي سرایم .شب است و من ديگر ترانه نمي خوانم ؛ ديگر ، حتي آواي غمگينم را ، درحسرت روز ، زير لب زمزمه نمي کنم . در انتظار بی ثمر ، نگاهها شکست و امیدها خزان شد . باید از این معبد "خود"ها و شکوه "من" ها رفت و سر به دشت بي اميد نهاد .
فرهاد  حسن سلطانپور
مراغه ، عصر یازدهم بهمن 92
(با اقتباس از مرحوم شریعتی)
 
 
 
 
 
موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


پنج شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 23:1 | بازدید : 194 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دشت ها آلوده است
 
در لجن زار، گل لاله نخواهد رویید
 
در هوای عفن، آواز پرستو به چه کارت آید؟
 
فکرِ نان باید کرد
 
و هوایی که در آن
 
نفسی تازه کنیم
 
گل ِ گندم خوب است
 
گل ِ خوبی زیباست
 
ای دریغا که همه مزرعه ی دل ها را
 
علف ِ هرزِ کین پوشانده است
 
هیچ کس فکر نکرد
 
که در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست
 
و همه مردم شهر
 
بانگ برداشته اند
 
که چرا سیمان نیست
 
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست
 
و زمانی شده است
 
که به غیر از انسان
 
هیچ چیز ارزان نیست
 
 
حمید مصدق
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


پنج شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 23:0 | بازدید : 225 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

باري عقل كه عامل بزرگ رشد تمدن اجتماعي است به وسيله علم - كه تجلي عقل است- جامعه متمدن ساخته است و عشق، انسان متمدن متعالي با روحي بزرگ، و حتي گاه بزرگتر از همه وجود، همه طبيعت، مي ساخته است. روحي كه آدم در انساني مثل "علي" حسش مي كند، كه "بودن" ش در اين اندام تنگش، تنگي مي كند؛ مي خواهد آنرا بشكند، مي خواهد تمام اين ديواره وجود را بتركاند. مضطربانه به در و ديوار دست مي كشد، كه نجات پيدا كند، فرار كند، اين روح توي قفس سينه اش تنگي مي كند، خفقان ايجاد مي كند. آري "عشق" روح را گاه اينقدر لطيف مي‌كند. عشق و دوست داشتن، تجلي اش پرستش و نيايش است.
نیایش – دکتر شریعتی
موضوعات مرتبط: اخلاق , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 23:35 | بازدید : 226 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

دانلود نمونه سوال آمار مهندسی

http://farhadsoltanpoor.persiangig.com/amar.pdf/download

موضوعات مرتبط: علمی , ریاضیات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


فرازی از نامه امام علی (ع) به فرزندش امام حسن (ع)
جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 23:33 | بازدید : 221 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

این پندها نامۀ پدری ست به مرگ نزدیک و به پیروزی زمانه معترف ، و زندگی از او روی گردانیده و به روزگار گردن نهاده و در سرای درگذشتگان آرمیده . نکوهشگر دنیا ، و فردا از آن سرای کوچنده ، به فرزندی آرزومند که به آرزوها دست نخواهد یافت ، فرزندی رهسپار راه هلاک شدگان و آماج بیماری ها و گروگان روزگار ، و هدف مصیبت ها و بردۀ دنیا و سوداگر غرور و وامدار فنا و بندۀ مرگ و هم سوگند اندوه و همنشین غم و هم نفس آفات و خاکسار شهوات و جانشین رفتگان .
دل را به پند زنده دار ، و با دل نبستن به دنیا بمیران ، و با یقین ، نیرومندش ساز ، و به کمک حکمت نورانی اش کن ، و به یاد مرگ رام کن ، و به پذیرفتن فنا وادار ، و به رنجهای دنیا بینا ساز ، و از صولت دهر بر حذر دار ، و از دگرگونی های گردش روزان و شبان بیم ده و داستان گذشتگان بر او فرو خوان ، و سرگذشت پیشینیانش یاد آور ، و بر دیار و آثارشان بگذر . پس بنگر که چه کردند و از کجا بر شدند و به کجا فرود آمدند و در کجا جای گزیدند . آنگاه بینی که از دوستان جدا ماندند و بر دیار تنهایی فرود آمدند . آن گونه که تو نیز پس از اندک زمانی یکی از آنان خواهی بود . پس سرای آخرت خود را اصلاح کن و آخرت به دنیا مفروش و آنچه ندانی مگوی و از آنچه به آن وظیفه نداری سخن مران .
پند من نیک دریاب و جانب آن فرو مگذار و از آن روی مگردان که بهترین سخن آن است که سود بخشد . بدان که در دانشی که سودی نباشد خیری نیست و علمی که به حقیقت روی ندارد و به حق راه ننماید آموختن آن فایدتی ندارد .
موضوعات مرتبط: اخلاق , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


سه شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 7:35 | بازدید : 149 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

زندگي ام همه جرعه جرعه نقش برآب شد ؛ عمرمن ، همه ناله ناله ، برباد رفت .ديگربس است . يا فرياد يا سكوت ؛ يا طغيان ياعطش ، راه سومي وجود ندارد ، اين دريا ، سراسر يك حرف است ، يك حرف پيوسته  ! همان حرفي كه براي نگفتن آن ، اين همه حرف مي زنيم وچه بي ثمر !
 تشنه ام ، دلم در عطش سوزان می سوزد ، می جوشد و می گدازد . چقدردلم مي خواست برسر و روي تافته  از آتشم ، برلب هاي شكافته و كبودم ، برجگر سوخته  درعطشم جرعه اي خوشگوار از آب هاي تگرگي و شفاف می پاشیدند تا نميرم ، تا بمانم .
جهان را پشت سر نهاده ام و اکنون رسیده ام به توده ای عظیم ، همچون کوهی از حرفهائی که برای نگفتم دارم ، کوهی سنگین که بر سینه جانم افتاده است و من در زیر فشار خفقان آور و دهشتناک آن ، احساس می کنم که مرگ تا حلقومم بالا آمده و راه نفس را بر من بسته است . تا کی ؟ تا کی کلمه به کلمه از روی این کوه بردارم و بردارم تا تمام شود ، سبک شود ، کمی از فشار این آوار بکاهد ؟
خسته ام ! نمی توانم ! طاقت آن که جمله ای را که آغاز می کنم به سر برم ندارم . چه سنگینند و چه طولانی اند این جمله ها ! هر کدام را آغاز می کنم گویی فرسنگها راه سنگلاخ سر بالا را ، سینه خیز باید طی کنم تا تمام شود و کوله بار سنگین آن معنی را که همچنان بر دوش دارم ، در انتهای آن بر زمین نهم . و من که می دانم تا کجا خسته ام ! یک گام نمی توانم بردارم .
من اكنون رسيده ام به كناره ء دريائي بي انتها ؛ دريائي موج زن ازدرد ؛ دريائي ازآن الهام هاي پاك اهورائي كه دراين قرن هاي سكوت جاهلي ، آبشخورهيچ احساسي نبوده است ؛ ازآن گوهرهاي گرانبهاي غيبي ، كه دراين خلوت تاريخ ، درصدف هيچ «فهمیدنی» نگنجیده اند .
پر از بغضم ، پر از رنجش که به وصف نمی آید ! اگربنويسم كلمه ميسوزد ؛ اگربگويم زبان ميسوزد ؛ميترسم بدان بينديشم ، مي ترسم خيالم را به آن نزديك كنم . مي سوزد ، بخارآتش ازسطح پهناور اين درياكه ديوانه وارمي جوشد و مي غرد برمي خيزد و آسمان را ، افق تا افق ، تيره كرده است و من ، همچون شبحي درحريق ، درميان اين ابرآتشهاي مهيبي كه دمادم انبوه تر بالا مي آيد ، گم شده ام ، غرق شده ام ...
ای دل تشنه ام و ای ایمان مجروحم و ای باور شکسته ام ! من از چشمهای معصومتان که در این سراب سوخته ، سالها به امیدی و انتظاری ، بر دستهای لرزان و آواره من خیره مانده اند ، شرم دارم !
اینک همچون قطره ای بر نیلوفر ، شبنمي افتاده به چنگ شب حيات ، آرام و بي نشان ، درآرزوي سر زدن آفتاب مرگ ، نشسته ام و چشم هاي خاموشم را به لبهاي كبود مشرق دوخته ام ...
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

Alternative content


چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 59
:: کل نظرات : 8

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 48
:: بازدید هفته : 71
:: بازدید ماه : 158
:: بازدید سال : 357
:: بازدید کلی : 88771