بعد از نان، آموزش و پرورش نخستین نیاز مردم است
شنبه 16 ارديبهشت 1396 ساعت 11:33 | بازدید : 184 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دکتر سعید نقوی

 آموزش و پرورش پایه و بنیاد هرگونه اصلاح در جامعه است. به واقع توسعه یک کشور و هر گونه نهادینه کردن قانون پذیری، فساد گریزی، اخلاق مداری و رعایت حقوق شهروندی در جامعه، از انسان شروع می شود و بدون تربیت انسانِ اخلاقی و توسعه گرا نمی توان جامعه ای اخلاقی و پیشرفته را انتظار داشت. اصلاح ساختارها، روش ها، فرآیندها، هر گونه تغییر یا تحولی در سازمان ها و مدیران قبل از متحول کردن نظام آموزش و پرورش، و تکریم واقعی معلم ره به جایی نخواهد برد. به نظر می رسد به معنای اتم کلمه، توسعه فرهنگی زیربنای توسعه سیاسی و توسعه اقتصادی می باشد و لازمه توسعه فرهنگی، استقرار یک سیستم هوشمند و مترقی در نظام آموزش و پرورش است. نظام آموزش و پرورش یک کشور می تواند سازننده فرهنگی متعالی و مترقی باشد که ضمن احترام به سنت ها و مواریث فرهنگی گذشته، نواندیش و نوگرا بوده و با هر گونه جمود، ایستایی، رخوت و عقب گردی مقابله کرده، با نگرش انتقادی و تحلیلی، سایه شوم استحمار و استثمار، و دگم و کژی و کج اندیشی و تقلید کورکورانه را به کناری زده و چراغ فروزان عقلانیت و حکمت و خلاقیت را بر سر راه توسعه و پیشرفت یک کشور و یک ملت منور سازد.

 

8o3k_دکتر_سعید_نقوی_مراغه1.png

نظام آموزش و پرورش می تواند تک تک انسان های جامعه را آنچنان خلاق، نقاد، پژوهشگر و تحلیل گر پرورش دهد که در برابر دیوارها، بلندی ها و درهای بسته، زانو نزده و کمر خم نکرده و با اعتقاد به فرهنگِ یا راهی پیدا خواهم کرد یا راهی خواهم ساخت کشور و جامعه را از بزنگاه  های تاریخی و پرتگاه های اجتماعی  نجات دهند، و در مقابل می تواند چنان آدمی را مقلد و متعصب و مضطرب و متذلل بار آورد که هرگونه نوآوری و افق های جدید را از او بگیرد. لازمه دمیدن هوای تازه به بوستان فرهنگ، تكامل معرفت و شناخت مردم يك جامعه است و وظيفه آموزش و پرورش در اين زمينه محوری و اساسی است، زيرا آموزش و پرورش بايد بتواند افراد متمايز از يكديگر را، بر سر سفره تعلیم و تربیت بنشاند و آنها را از علم و اخلاق بهره مند سازد و طرق ارتباط را به آنها بیاموزد تا از راه تعامل فرهنگى، دگرگونى مثبت در زندگی اجتماعی یک کشور حاصل گردد.

  

t6bp_دکتر_سعید_نقوی_مراغه_2.png

 در دهه چهارم انقلاب که کشور با مشکلات و معضلات متعدد اقتصادی و اجتماعی دست به گریبان است، به نظر می رسد راه حل اساسی، ریشه ای و همیشگی برون رفت از این مشکلات و ساخت یک جامعه اخلاقی و توسعه یافته، ایجاد تحول در نظام آموزش و پرورش کشور است. قانون نمی تواند متکفل اخلاق در جامعه باشد و در واقع ساخت جامعه اخلاقی نه از دستان بسته قانون، که از عهده نظام دانا و هوشمندآموزش و پرورش برمی آید. در بحث توسعه نیز باید گفت بدون انسان مترقی و توسعه یافته، نمی توان به جامعه ای توسعه یافته نائل آمد و انسان مترقی نیز در یک نظام آموزش و پرورش توانمند و قدرتمند ساخته می شود.

در این راستا اولین و مهمترین اقدامی که باید انجام شود تغییر نگاه دولتمردان و سیاست گذاران به نظام آموزش و پرورش است. تا زمانی که آموزش و پرورش، هم سطح و همتراز سایر برنامه ها و طرح های اقتصادی و سیاسی و … بوده و از اهمیت دست چندمی برخوردار باشد و هرگونه اصلاح و نوسازی در حوزه های فرهنگی، سیاسی، اقتصادی بدون نگاه به آموزش و پرورش و خارج از مدار آن باشد، تغییر محسوسی اتفاق نمی افتد. هرگونه هزینه کرد درست و هدفمند برای آموزش و پرورش، نوعی سرمایه گذاری سودزا و بلند مدت تلقی می شود چراکه بعدها ملاحظه خواهیم کرد میزان ارتکاب جرم و جنایت، قانون گریزی و لاابالی گری، فقر و فساد و فحشا در جامعه کاهش پیدا کرده از هزینه های اضافی حاکمیت و دولت کاسته شده، و همچنین سطح مشارکت مردم در مسائل اجتماعی و توسعه ملی، و همچنین برخورداری مردم از زندگی سالم و درست نیز افزایش یافته است.

 

u0u0_دکتر_سعید_نقوی_مراغه_3.png

 دومین اقدام بعد از تغییر نگاه دولتمردان به آموزش و پرورش، افزایش سهم آن از تولید ناخالص داخلی و درآمدهای ملی است. در کشورهای پیشرفته یا کشورهایی که عزم جدی به توسعه دارند، سهم آموزش و پرورش از تولید ناخالص داخلی بیشتر از 5 درصد و حتی در بعضی از آنها تا 12 درصد هم است اما متاسفانه در کشور ما این رقم همواره زیر 5 درصد بوده و حتی در مواقعی از رشد منفی هم برخوردار شده است. مضافا درآمد فرهنگیان کشور نیز در مقایسه با بیشتر کشورها پایین و غیرقابل قبول بوده، بطوریکه در کشورهای اروپایی، درآمد سالیانه یک معلم بطور میانگین در حدود 60 هزار دلار است در حالیکه در ایران کمتر از یک ششم آن می باشد. آیا تربیت نسلی با هویت مستقل، عزتمند، دینی و دارای شاخص های ممتاز و جریان ساز که مورد تاکید مقام معظم رهبری است با این شرایط و با این درجه اهمیت، قابل حصول است؟

آیا در کشوری که برای تربیت نسل آینده آن، کمترین هزینه انجام می شود، می توان انتظار شکوفایی و پیشرفت داشت؟ آیا کاری مهمتر و خطیرتر از امر تعلیم و تربیت، و آموزاندن و پرورش دادن وجود دارد؟ اگر بیشترین دستمزد برای معلمان که تربیت کننده انسان های این جامعه هستند تعلق نگیرد، پس برای چه کسانی باید تعلق بگیرد؟ چه شغلی مهمتر از معلمی و چه رسالتی سنگین تر از تعلیم و تربیت است که توجه جدی و درجه اول دولتمردان ما را از آموزش و پرورش منحرف و به خودش جلب می نماید؟ حقیقت این است که شعار منزلت معلم سر دادن و  از آن طرف، معیشت و دریافتی آنان ماها تیتر یک روزنامه ها، و نقل محافل و  مجالس شدن، و در مقابل پاداش های بعضا میلیونی کارکنان برخی ادارات و سازمان ها در اعیاد و مناسبت های گوناگون با هم نمی خواند!

 

rlhk_دکتر_سعید_نقوی_مراغه_4.png

 سومین اقدام، کنار رفتن سایه سنگین سیاست از سر علم و فرهنگ، و حاکم شدن خود دانشمندان و عالمان بر امورات و تصمیمات ساحت تعلیم و تربیت است. از نظر علمی، مشارکت کارکنان در مدیریت سازمان و نیز شایسته سالاری در انتصابات تبدیل به یک اصل شده است، در حالیکه در آموزش و پرورش که منبع و مصدر علم و دانش است شاهدیم بیشتر از اینکه تصمیمات با مشارکت خود معلمان و با ابتناء بر یافته های علمی انجام گیرد، با دخالت سیاست توام بوده، و در انتصابات و تصمیمات بی آنکه خود معلمان و فرهنگیان تاثیری داشته باشند، از بیرون و بعضا با بازی های سیاسی اعمال نظر می شود. در حالیکه شیوه درست این است که با شورایی شدن ادارات آموزش و پرورش در شهرستان ها و استان ها، و متعاقب آن در وزارتخانه، معلمان به دور از آلودگی ها و آمیختگی ها به بازی ها و صف بندی های سیاسی و جناحی، خود متولی سیاست گذاری ها، برنامه ریزی ها و انتصابات بوده و دست غیر را از ساحت تعلیم و تربیت دور نگه دارند. معلمان و خادمان تعلیم و تربیت از مسئولین و دولتمردان به حق انتظار دارند در تصمیم گیری های مهم و کلان آموزش و پرورش و نیز کشور سهیم و تاثیرگذار بوده و از آنان استفاده حداقلی نشود، اما شاهدیم که مسئولین و مدیران در راهپیمایی ها و تظاهرات ملی و انقلابی، از معلمان انتظار دارند که دانش آموزان را بسیج کرده و به صحنه آورند، اما در مسائل مهم دیگر، به آنان وقعی ننهاده، توجهی ننموده و خود به تنهایی و فارغ از مشورت های داهیانه آنان تصمیم می گیرند.

 

نتیجه گیری

آموزش و پرورش رکن اساسی توسعه، و پایه و بنیاد هرگونه اصلاح در جامعه است، و لذا در مارتون بزرگ توسعه و پیشرفت کشورها، ممالکی موفق خواهند بود که آموزش و پرورش را، پایه و اساس سیاست گذاری ها و برنامه ریزی های خود قرار دهند. نیروی انسانی، منبع اصلی ثروت ملتهاست و لذا کشوری که قادر نباشد دانش و مهارت افراد جامعه را توسعه دهد و از آن در شقوق مختلف توسعه فرهنگی، اقتصادی و سیاسی به نحو مؤثری بهره برداری نماید، گوی سبقت را به رقبا خواهد باخت. و در این میان باید شان و منزلت معلمان و معماران اندیشه و شخصیت انسان ها، توسط مسئولین و دست اندرکاران به درستی فهمیده شده، و منیع و رفیع مستدام نگه داشته شود.

در پایان، روز معلم را به تمامی اساتید میهنم تبریک عرض نموده و از خداوند منان برای همه دلسوزان و زحمت کشان عرصه تعلیم و تربیت، آرزوی مزید عزت و دوام حکمت دارم.

 

در ازل حکم تو آن بود که سر حلقه حکمت باشی

 تا ابد شغل تو آن است که معمار محبت باشی


موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


طلاق، بیکاری و اعتیاد تهدید جدی جوانان و خانواده ها
یک شنبه 10 ارديبهشت 1396 ساعت 11:32 | بازدید : 257 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دکتر سعید نقوی

مطابق آمارهای رسمی سال 1395 حدود 166 هزار مورد طلاق در کل کشور اتفاق افتاده، و حدود 629 مورد طلاق نیز در شهرستان مراغه به ثبت رسیده است که نسبت به مدت مشابه سال94 حدود 6 درصد افزایش نشان می دهد. این شهرستان از نظر تعداد طلاق رتبه دوم استان و از نظر نسبت تعداد طلاق به ازدواج رتبه چهارم را در استان دارد. در شهرستان عجبشیر به دلیل نبود دفتر ثبت طلاق، آماری در دست نیست و لذا امکان مطالعه آسیب هایی همانند طلاق در این شهرستان وجود ندارد.

تبریز، مراغه و میانه به لحاظ تعداد معتادین و میزان مصرف مواد مخدر، آلوده ترین شهرستان های آذربایجانشرقی در سال های اخیر بوده اند.

از نظر بیکاری نیز مطابق آخرین آمار اعلام شده توسط اداره کل تعاون، کار و رفاه اجتماعی در سال 1393 شهرستان مراغه با 7696 نفر بیکار و با نرخ بیکاری9.43 درصد در رتبه ششم استان قرار دارد.

بررسی ها و مطالعات علمی نشان می دهد که معضلات و مشکلات اجتماعی زیادی همانند اعتیاد، بیکاری، خشونت، بی اعتمادی اجتماعی، فقر، فساد، تبعیض، بی عدالتی، کم رنگ شدن ارزش های دینی، افزایش میزان جرایم، سیاست های بد اقتصادی، ترافیک، مسائل کلان و منطقه ای آموزش و پرورش، عدم رعایت کامل حقوق شهروندی و نابرابری در اجرای قانون، جامعه ایران را با آسیب های جدی تهدید می کند و در این میان، بیکاری از همه مهمتر و اساسی تر است چرا که پیامدهایی دیگر همانند فقر و ناهنجاری های روانی، طلاق، خرابکاری و بزهکاری، روسپیگری ، مهاجرت ، قاچاق مواد مخدر و … در بردارد. در واقع پژوهش های دانشگاهی نشان می دهد که بیکاری و فقر ناشی از آن، تاثیر قابل توجهی در وقوع طلاق زوجین و از هم گسیختگی نهاد خانواده ، بی سامانی فرزندان و حتی تغییر سرنوشت آنها و همچنین بروز اعتیاد و سایر آسیب های اجتماعی دارد.

بخشی از آسیب های اجتماعی همانند طلاق و اعتیاد از طریق رفع بیکاری و ایجاد اشتغال قابل درمان است. مطابق اصل بیست و هشتم قانون اساسی: هر کسی حق دارد شغلی را که بدان مایل است و مخالف اسلام و مصالح عمومی و حقوق دیگران نیست برگزیند. طبق این اصل دولت موظف است با رعایت نیاز جامعه به مشاغل گوناگون، برای همة افراد امکان اشتغال به کار و شرایط مساوی را برای احراز مشاغل ایجاد نماید.

حل معضل بیکاری با نطق و سخن و شعار، حل نمی شود بلکه باید اقتصاد سنتی کشور از حالت تک محصولی و اتکاء محض به درآمدهای نه چندان قابل توجه نفتی خارج شده، به سمت یک اقتصاد مدرن درآمدزا و ارزآور حرکت کند. در بودجه سال 96 کشور حدود 1.5 میلیارد دلار اعتبار برای ایجاد اشتغال در نظر گرفته شده که این رقم در بهترین حالت معادل ایجاد 150 هزار شغل جدید است و در مقایسه با 3 میلیون نفر یا به روایتی 8 میلیون نفر بیکار در کشور بسیار ناچیز و اندک است و لذا ایجاد بسترهای لازم برای مشارکت سرمایه گذار بخش خصوصی و سرمایه گذار خارجی الزامی است. ایجاد امنیت برای سرمایه گذاران، حمایت های لازم و همه جانبه مسئولین دولتی و محلی از آنها و تسهیل فرآیندهای اداری و بوروکراسی نقش بسیار مهمی در ترغیب سرمایه گذاران بخش خصوصی به فعالیت اقتصادی دارد در غیر اینصورت، سرمایه گذار ترجیح می دهد در منطقه ای اقدام به سرمایه گذاری کند که مورد حمایت ویژه دولت مردان قرار گرفته و برگشت سرمایه او قطعی باشد. همچنین سرمایه گذاری خارجی، علاوه بر تامین مالی بنگاه ها و عوامل تولید ، می تواند منجر به انتقال تکنولوژی پيشرفته از شرکت های سرمایه گذار بین المللی به كشور ميزبان شده و به تدريج موجب افزایش قابليت های تکنولوژيکی کارخانه ها و صنایع كشور سرمایه پذیر شود . در زمینه سرمایه گذاری خارجی نیز باید گفت بهبود شرایط کسب و کار، آزادی اقتصادی کشور و میزان ارتباطات مسئولین و مدیران دولتی با سرمایه گذاران خارجی و شرکت های بین المللی از عوامل اصلی و اساسی مشارکت است. یک نکته بسیار مهم که بایستی مورد توجه مدیران و مردم ما قرار بگیرد این است که در شرایط رقابتی امروز دنیا، این مدیران و مسئولین دولتی یک کشور هستند که باید با ارتباطات گسترده خود دست نیاز و کمک به سوی سرمایه گذار بخش خصوصی و خارجی دراز کرده، با بهبود شرایط، زمینه را برای مشارکت و سرمایه گذاری آنان فراهم کنند. پس با وجود مدیران دولتی که فاقد ارتباطات لازم جهت جذب سرمایه گذاران و شرکت های بین المللی هستند، نمی توان انتظار افزایش مشارکت بخش خصوصی و خارجی را داشت.

علاوه بر رفع بیکاری و ایجاد اشتغال که می تواند آسیب هایی همانند طلاق و اعتیاد را کاهش دهد، فرهنگ سازی جهت بهره مندی زوجین از مشاوره و حتی اجباری کردن آموزش ها و مشاوره های تخصصی ازدواج به جای مهریه های سنگین که هیچ وقت کارساز نبوده می تواند در کاهش آمار طلاق موثر باشد. همانطور که مطالعات نشان می دهد نقش مشاوره و آموزش های قبل و بعد از ازدواج می تواند تا حدود 70 درصد در جلوگیری از وقوع طلاق موثر باشد.

به هر صورت طلاق عوارض و عواقب زیادی از جمله بروز اختلالات رواني مانند افسردگي در زنان، اعتیاد در مردان و به دنبال آن خلاء عاطفي،استرسهاي رواني، افزايش پريشاني، تنهائي، خشم و …. به دنبال دارد و لذا اگر اقدامات پیشگیرانه اتخاذ نشود، هزینه های سنگینی بر جامعه تحمیل خواهد کرد.

در دهه چهارم انقلاب و طبق پژوهش های علمی، اشتغال مناسب، مسائل مالی و ازدواج مهمترین نگرانی جوانان و دانشجویان کشور است و لذا  ضروری است که معضل بیکاری و ازدواج جوانان بسیار جدی گرفته شده و با اشتغال پایدار از طریق ایجاد زمینه و بسترهای لازم جهت مشارکت سرمایه گذاران بخش خصوصی و خارجی در صنایع مدرن و پاک همانند گردشگری و فناوری اطلاعات، و نیز اجباری کردن مشاوره و آموزش های ویژه ازدواج و تبدیل آن به قانون مصوب مجلس شورای اسلامی، گامی اساسی جهت مبارزه با آسیب های اجتماعی برداشته شود.


موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نقش سرمایه گذاری خارجی در توسعه اقتصادی و اشتغال
سه شنبه 29 فروردين 1396 ساعت 11:19 | بازدید : 1383 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

 

دکتر سعید نقوی

کارآفرین و مدیرعامل شرکت طب ابزار سفید

مقدمه

سرمايه و نيروي كار به عنوان دو عامل اصلي توليد محسوب مي شوند و نقش سرمايه در تحریک بخش تولید بسی مهم تر است چرا که افزايشتوليد موجب افزایش اشتغال ، رشد صادرات ، ارز آوری ، بهبود سطح زندگي مردم و رشد و توسعه اقتصادي می شود . کمبود سرمايه علاوه براینکه معضل بیکاری را به دنبالدارد ، موجب پایین ماندن سطح توليد و از دست دادن بازارهای مختلف داخلی و خارجی مي شود و در مرحله بعدبه فقر اقتصادي مي انجامد . در سال هایاخير یکی از راه های گریز از عقب ماندگی ، فائق آمدن بر مشکلات اقتصادی ، و دستيابی به رشداقتصادی و توسعه پایدار بهره مندی از سرمایه گذاری خارجی است و لذا در این مقاله ابتدا نقش سرمایه گذاری خارجی در توسعه اقتصادی ، ایجاد اشتغال و کاهش نرخ بیکاری بررسی می شود و سپس موانع سرمایه گذاری خارجی در ایران تحلیل می گردد .

 

نقش سرمایه گذاری خارجی در اقتصاد کلان

سرمایه گذاری خارجی علاوه بر تامین مالی بنگاه ها و عوامل تولید ، می تواند در صورت تحقق شرایطی منجر به انتقال تکنولوژی پيشرفته از کشور خارجی یا شرکت های سرمایه گذار بین المللی به كشور ميزبان شده و به تدريج موجب افزایش قابليت های تکنولوژيکی کارخانه ها و بنگاه های كشور ميزبان شود . علاوه بر انتقال تکنولوژی و فناوری ، سرمایه گذاری خارجی می تواند موجب ارتقای مهارت های مديريتی و سازماندهی و همچنین ایجاد شبکه ها و شرکت هایبازاريابی نيز باشد مطالعات علمی نشان می دهد شکاف قابل توجه درآمد سرانه ما بين کشورهاي توسعه يافته و درحال توسعه ناشي از اختلاف قابل توجهفناوري در این کشورها است و بنگاه هايي كه با سرمايه گذاري مستقيم شرکت های بین المللی و چند ملیتی یا کشورهای خارجي توسعه یافته راه اندازي مي شوند از تكنولوژي پيشرفته تر و روشهاي مديريتي نوين در فرايند توليد استفاده مي كنند .

با افزايش بنگاه ها و شعب شرکت ها و کارخانجات بین المللی و خارجی در كشور ميزبان ، شركتهاي داخلی تلاش می کنند کارايی و بهره وری خود را از طریق بهاء دادن به نیروی انسانی خلاق ، آموزش نیروی انسانی ماهر ، اصلاح ساختارها و روش ها ، ارتباط با دانشگاه ها و …  بالا برده تا از رقابت باز نمانند  و در نتیجه می توان شاهد اقتصادی پویا و همچنین تحول در حوزه های مختلف صنعتی و کشاورزی شد که نتیجه آن رشد اقتصادی و افزایش درآمد سرانه می باشد .

از دیگر ثمرات ورود سرمایه گذاری خارجی به کشورهای در حال توسعه می توان به تغییر ساختار صادرات این کشورها از طریق افزایش صادرات صنعتی و کارخانه ای و جایگزینی آن با صادرات مواد خام ، و همچنین ورود به بازارهای جهانی اشاره کرد .

 

نقش سرمایه گذاری خارجی در ایجاد اشتغال

آثار سرمایه گذاری مستقیم خارجی بر اشتغال یک کشور به عوامل متعددی بستگی دارد ؛ از یک طرف میزان توسعه یافتگی یک کشور و آماده بودن زیر ساخت ها و بسترهای لازم جهت سرمایه گذاری و همچنین دارا بودن تعداد نیروی کار ماهر ، و از طرف دیگر میزان حجم سرمایه گذاری خارجی و نیز نحوه و کیفیت انتقال دانش فنی و مدیریتی از طرف سرمایه گذاران خارجی به کشور مذکور دارای اهمیت است .  از آنجا که شركتهاي چند مليتي معمولاً داراي تكنولوژيبرتري نسبت به شركت هاي داخلي کشورهای در حال توسعه هستند تقاضاي آنها براي نيروي كار ماهربيشتر است و لذا سرمایه گذاری خارجی زمانی می تواند منجر به ایجاد اشتغال انبوه شود که کشور میزبان در کنار دارا بودن سایر مولفه ها ، از نیروی کار ماهر هم برخوردار باشد .

 

سرمایه گذاری خارجی در ایران

سرمايه گذاري مستقيم خارجي در ايران در سال های اولیه پیروزی انقلاب به دليل وقوع جنگ و همچنین قوانين و مقررات ، تقريباً ناچیز بوده ؛اما با اصلاحاتاندکی كه در مورد جذب سرمايه گذاري مستقيم خارجي در دوره بعد از جنگ و در برنامه های توسعه انجام گرفت ، حجم سرمایه گذاری تا حدودی افزایش یافت بطوریکه براساس گزارش کنفرانس تجارت و توسعه سازمان ملل (آنکتاد) حداکثر میزان سرمایه گذاري خارجیمستقیم در ایران در سال 2012 حاصل شده کهحدود 4.6 میلیارد دلار بوده و این میزان کمتر از یک درصد تولید ناخالص داخلی است ، مضافاحدود 75 درصد از همین مقدار سرمایه گذاري خارجی نیز در بخش نفت و گاز بوده که صرف تولید و صادرات نفت خام شده و ارزش افزودهقابل قبولی ایجاد نکرده است . ضمن اینکه در سال های بعد از 2012 این رقم کاهش یافته بطوریکه در سال 2015 میزان سرمایه گذاری خارجی انجام گرفته در ایران به حدود 2 میلیارد و 50 میلیون دلار رسیده  و رتبه ایران در میان 203 کشور دنیا 67 بوده است . این در حالی است که میزان سرمایه ایرانیان خارج از کشور در حدود 2 هزار میلیارد دلار برآورد می شود و اگر فقط درصدی کوچکی از این سرمایه به داخل کشور منتقل شود می تواند نقش زیادی در بهبود شرایط اقتصادی ، ایجاد تحرک در بنگاه های اقتصادی و کارخانجات ، و همچنین کاهش معضل بیکاری ایفا کند اما به دلیل وجود برخی موانع ، ورود این سرمایه ها به کشور با مشکل مواجه است که در ادامه به برخی از این موانع اشاره می شود .

 

موانع سرمایه گذاری خارجی در ایران

 امنیت پایین و ریسک بالای سرمایه گذاری در ایران

امنیت سرمایه گذاری به حالتی گفته می شود که در آن سرمایه گذاران و واحدهای تولیدی بتوانند بدون نگرانی از خطرات و بی ثباتی های سیاسی و اقتصادی و امنیتی به برنامه ریزی بلند مدت بپردازند . سرمایه گذار خارجی زمانی اقدام به سرمایه گذاری در یک کشور دیگر می کند که در درجه اول از سه عامل اطمینان داشته باشد ؛ حفظ اصل سرمایه ، تحقق سود سرمایه ، و امنیت محیط کسب و کار سه عاملی هستند که اگر سرمایه گذار نسبت به وجود آنها اطمینان حاصل نکند ، به هیچ وجه خطر سرمایه گذاری در آن کشور را قبول نمی کند .

2 – پایین بودن آزادي اقتصادي در ایران

این شاخص ، میزان آزادي اقتصادي کشورها را بر اساس حاکمیت قانون ، کارایی مقررات تنظیمی ، کوچک سازی دولت و بازارهاي آزاد می سنجد . مطابق گزارش بنیاد هریتیچ در سال 2016 ایران در میان 186 کشور جهان از منظر شاخص آزادي اقتصادي ، رتبه 171 را به خوداختصاص داده است و همچنین درمنطقه داراي رتبه 14 می باشد در این گزارش کشورهاي با نمره زیر 50 به عنوان کشورهاي تحت فشار لحاظمی شوند و نمره ایران در این سال ها همواره زیر 50 بوده است . مطابق این گزارش باید اذعان کرد که سرمایه گذاري خارجی در ایران بیش از حد معمول تحت نظارت دولت است و محدودیت هایی برسرمایهگذاري در بخش هایی از اقتصاد اعمال می گردد . همچنین تاخیرات گمرکی ازتجارت جلوگیري می کند و تحریم هاي بین المللی تجارت و سرمایه گذاري رامحدود کرده است . بانک هاي تجاري دولتی نیز سهم عمده يداراییهاي بخش بانکداري را در اختیار دارند و تخصیص اعتبار از جانب دولت مدیریت می شود .

3 – شاخص توانمندي تجارت

بر اساس این شاخص ، مجموعه عوامل مربوط به تسهیل تجارت در 4 گروه اصلی طبقه بندي شده اند که عبارتند از:  دسترسی به بازار ،مدیریت مرزي ، زیرساخت ، محیط عملیاتی . تعداد روزهاي مورد نیاز براي انجام کامل فرایند واردات در ایران ، 37 روز ارزیابی شده است ،درحالی که این مدت براي واردات درسنگاپور 4 روز برآورد شده است علاوه بر این ، بالا بودن تعداد روزهاي لازم براي صادرات در ایران (25روز) موجب شده است که ایران رتبه 105 را در میان138 کشور به خود اختصاص دهد . بر اساس معیارهاي مربوط به شاخص قابلیت دسترسی وکیفیت زیرساخت هاي حمل و نقل ، ضعف موجود در زیرساختهاي حمل و نقل هوایی ایران نسبت به سایر اشکال حمل و نقل (دریایی و جادهاي ) در این کشور بیشتر به چشم می خورد . ایران در زمینه استفاده ازتکنولوژي اطلاعات و ارتباطات براي معاملات میان بنگاه هاي تجاري همرتبه 130 را به خود اختصاص داده است و از نظر استفاده از اینترنت براي معاملات بینبنگاه و مصرف کننده نهایی نیز در رتبه 114 قرار دارد .

 پایین بودن شاخص های کسب و کار

شاخص سهولت کسب و کار بانک جهانی ، قوانین و مقرراتی را که مستقیماً بر انجام کسب و کار و رشد اقتصادي کشورها مؤثرند ، معرفی و بررسی کرده و براساس آن 189 کشور جهان را رتبه بندي می کند. این شاخص از 10 زیرشاخص شروع کسب و کار، سهولت اخذ مجوز، دسترسی به برق، ثبت مالکیت، اخذاعتبارات، حمایت از سرمایه گذاران خرد، تجارت فرامرزي، سهولت اجراي قراردادها و ورشکستگی و پرداخت دیون تشکیل شده است. بر اساس گزارش انجام کسب و کار سال 2017 بانک جهانی، ایران در میان 190 کشور جهان، رتبه 120 را به دست آورده است و واضح است که سرمایه گذار خارجی راغب به فعالیت اقتصادی در چنین شرایطی نخواهد بود.

 

نتیجه گیری

در حال حاضر با توجه به اینکه حجم سرمايه در كشور هاي پيشرفته صنعتي اشباع شده ، نرخ بازده سرمايه گذاري در اين كشور ها کاهش پیدا کرده و لذاسرمايه گذاران جهت بهره مندی از سود بیشتر تمایل به حضور در بازار كشور هاي در حال توسعه و فقیردارند ، و لذا شایسته است مسئولین و سیاست گذاران با رفع موانع فوق الذکر از فرصت بدست آمده در جهت توسعه اقتصادی و افزایش دانش فنی صنایع داخلی استفاده کنند.

 

موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نقش صنعت گردشگری در حل معضل بیکاری
دو شنبه 14 فروردين 1396 ساعت 20:58 | بازدید : 224 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دکتر سعید نقوی www.drnaqavi.ir

کارآفرین و مدیر عامل شرکت طب ابزار سفید
 

 
 
مقدمه
آمار سازمانهای بین‌المللی و مطالعات علمی نشان می‌دهد صنعت گردشگری، رتبه اول درآمد کشورهای جهان را به خود اختصاص داده است. علاوه بر نقش پررنگ این صنعت در درآمد کشورها، افزایش اشتغال و کاهش نرخ بیکاری نیز از نتایج توسعه صنعت گردشگری و توریسم محسوب می‌شود بطوریکه در سال 2011 حدود 10.6 درصد از نیروي کار جهان در بخش گردشگري فعالیت می‌کردند. همچنین بر اساس آمار سازمان جهانی گردشگری در سال 2012، از هر 12 تا 15 نفر شاغل در دنیا، یک نفر در بخش گردشگری اشتغال داشته است. اما متاسفانه در کشور ما، این صنعت از توسعه مناسبی برخوردار نبوده و لذا سهم آن در توسعه، درآمد ملی و ایجاد اشتغال بسیار پایین است و دولت مردان و سیاست‌گذاران به جای گسترش صنایع جدید و مدرن، تنها به نفت و ذخایر زیر زمینی جهت حل مشکلات کشور متکی هستند. در حال حاضر با احتساب دانشجویان و فارغ التحصیلان کشور، حدود 8-7 میلیون نفر بیکار در کشور وجود دارد و خود شهرستان مراغه در سال 1393 ششمین شهر بیکار استان و در سال 1392 پنجمین شهر فقیر استان بوده، لذا با توجه به برخورداری از جاذبه های طبیعی و مناطق کوهستانی، و نیز آثار تاریخی، فرهنگی کشور و منطقه، بسیار ضروری است که سیاست‌گذاران و برنامه‌ریزان با گسترش صنعت گردشگری و جذب توریسم، گامی اساسی در جهت حل بحران های بیکاری و اقتصادی بردارند.
 
جایگاه صنعت گردشگری در ایران
صنعت گردشگري در ایران، علی‌رغم دارا بودن منابع و آثار فراوان طبیعی و تاریخی، نقش بسیار ناچیزي در اقتصاد کشور ایفا می‌کند. متاسفانه به دلیل عدم بهره‌برداری از این منابع، سهم گردشگری در تولید ناخالص داخلی و نیز درآمدهای ارزی کشور قابل توجه نیست. در سال 1392 میزان صادرات نفت خام و میعانات گازی ایران حدود 42 میلیارد دلار، و کل درآمد ارزی کشور در سال 1394حدود 63 میلیارد دلار بود، در حالیکه کشورهای صاحب صنعت گردشگری، درآمدهایی بالاتر از صادرات نفت ایران از طریق توریسم و جذب گردشگر بدست آورده بودند:
با مطالعه سیاست‌گذاری های انجام گرفته در برنامه‌های پنج ساله توسعه، ملاحظه می‌شود که یا توجهی به بحث گردشگری نشده و یا اگر توجهی شده، جایگاه صنعت گردشگری در این برنامه‌ها واضح و هدفمند نیست و دچار ابهام می‌باشد. در این برنامه‌‌ها مشخص نیست که آیا هدف از توسعه صنعت گردشگری، افزایش درآمد ملی است یا صرفا معرفی جاذبه‌های فرهنگی و تاریخی کشور می‌‌باشد؟ آیا هدف برنامه نویسان و سیاست گذاران دستیابی به درآمدهای جایگزین نفت از طریق توسعه گردشگری است یا فقط جذب گردشگران تاریخی و فرهنگی مد نظر می‌باشد؟ در برنامه‌های توسعه تنها بر مرمت بناهای تاریخی و فرهنگی و احیا بافت‌های تاریخی کشور تاکیده شده است و در باب مبحث گردشگری به عنوان یک صنعت و نقش آن در اقتصاد ملی و تولید ناخالص داخلی سخنی به میان نیامده است. همچنین به لحاظ شاخص زیر ساخت خدمات گردشگری، کشور ما وضعیت مطلوبی ندارد و در میان 141 کشور دنیا، در رتبه 119 قرار دارد. اگر فقط به لحاظ تعداد هتل‌های 5 ستاره، ایران و ترکیه را مقایسه کنیم می‌بینیم که در دو شهر بزرگ ترکیه حدود 133 هتل وجود دارد در حالیکه در کلِ کشور ما تنها حدود 51 هتل وجود دارد و این وضعیت امکانات رفاهی و اقامتی ایران با کشورهای منطقه را به خوبی نشان می‌دهد.
 
بررسی پتانسیل های گردشگری شهرستان‌های مراغه و عجبشیر
شهر مراغه با 511 اثر تاریخی بعنوان قطب گردشگری – تاریخی منطقه محسوب می‌شود و به دلیل بافت تاریخی منسجم خود، جزء ده شهر اول کشور انتخاب شده است و از سابقه طولانی شهرنشینی برخوردار می باشد. آثار برجای مانده تاریخی- فرهنگی از قرون گذشته، و نیز طبیعت بکر، غنی و وسیع آن، پتانسیل بالایی براي توسعه فرهنگی و گسترش گردشگري این شهر محسوب می‌شود اما به دلیل نبود امکانات و تجهیزات زیر ساختی، عملا این منابع و جاذبه‌ها سود و ثمری برای اقتصاد منطقه ندارد.
در حال حاضر شهرستان مراغه به لحاظ امکانات اقامتی و رفاهی فقط دارای یک هتل 4 ستاره است و لذا نمی‌تواند پاسخگویی لازم جهت تامین آسایش و رفاه مطلوب برای گردشگران و مسافران را داشته باشد. شبکه ارتباطی درون شهری و راه‌ها و مسیرهای دسترسی به مناطق گردشگری روستایی نیز در شهرستان‌های مراغه و عجبشیر متناسب با معیارهای صنعت گردشگری نبوده و بایستی در برنامه‌ریزی‌های توسعه شهرستان لحاظ شود. عدم وجود امکانات رفاهی، اقامتی، بهداشتی و… در مناطق گردشگری روستایی و همچنین فقدان کمپ گردشگری زمستانی از دیگر نقاط ضعف این دو شهرستان محسوب می‌شود. در کنار توسعه امکانات اقامتی، خدماتی، و حمل و نقل بایستی فرآیند بالفعل نمودن منابع گردشگری و تبدیل آنها به جاذبه‌های گردشگری را فراهم کرد. مقایسه مراغه و عجبشیر با شهرستان‌هایی همانند سرعین و لاهیجان به خوبی نقش امکانات زیربنایی و کلیدی را در توسعه این صنعت نشان می‌دهد. در حال حاضر شهرستانی همانند سرعین در شرایطی پذیرای سالانه 7 میلیون نفر مسافر و گردشگر است که دارای 5 هتل بزرگ، 220 هتل – آپارتمان، مهمان پذیر، ویلا و خانه های مسکونی اجاره‌ای است که محیط مناسبی را برای اقامت مسافران فراهم می‌آورد. کمپ زمستانی دامنه‌های سبلان و پیست اسکی آن نیز به لحاظ شبکه ارتباطی دارای یک جاده آسفالته 24 کیلومتری است که دسترسی مسافران را تسهیل نموده، و به لحاظ امکانات رفاهی و تفریحی دارای مجتمع ورزش‌های زمستانی، رستوران، مهمانسرا، هتل مجهز و… است. لذا تا زمانی که امکانات زیر ساختی و رفاهی، شبکه‌های ارتباطی درون شهری و راه‌ها و مسیرهای دسترسی به مناطق گردشگری روستایی متناسب با معیارهای صنعت گردشگری نباشد، نمی‌توان انتظار توسعه این صنعت و نقش‌آفرینی موثر آن در اقتصاد منطقه را داشت.
 
Untitled-2
 
به لحاظ اکوتوریسم و طبیعت‌گردی، در طرح جامع گردشگری استان، مراغه شامل سه محور و 25 منبع معرفی شده است که از بین آنها 9 منبع به مناطق روستایی بخش مرکزی مراغه تعلق دارد و محور گردشگری سد علویان، محور گردشگری گشایش و محور گردشگری جنوب سهند را در بر می‌گیرد. همچنین طبیعت اطراف رودخانه قلعه‌چای و روستای هرگلان، آثار تاریخی همانند داش‌قلعه‌سی از جاذبه های گردشگری شهرستان عجبشیر محسوب می‌شود که نیازمند تعریض و بهسازی مسیرهای ارتباطی، ایجاد زیرساخت‌ها و اماکن رفاهی و اقامتی جهت جذب گردشگران داخلی و خارجی است و با توجه به اینکه مطابق گزارش سازمان جهانی جهانگردي در سال 2011 فراغت، سرگرمی و تعطیلات با 51 درصد مهم‌ترین انگیزه گردشگران عنوان شده است، و بعد از آن سفرهاي تجاري با 15 درصد، دیدار اقوام و دوستان، سفرهاي مذهبی و زیارتی و درمان با 27 درصد، و سایر عوامل با 7 درصد در رتبه‌های بعدی قرار دارند لذا توسعه گردشگری طبیعی یا اکوتوریسم در کنار توسعه گردشگری تاریخی و فرهنگی می‌تواند نقش بسیار مهمی در جذب گردشگران داخلی و خارجی و توسعه صنعت گردشگری در دو شهرستان مراغه و عجبشیر ایفا کند.
 
پیشنهادات و راهکارها
در ادامه پیشنهادات زیر در راستای توسعه صنعت گردشگری و افزایش نقش آن در درآمدهای ارزی و تولید ناخالص داخلی، و همچنین توسعه اقتصاد منطقه ارائه می‌شود:
– تعدیل نگاه امنيتي به صنعت توریسم در كشور
– توجه به صنعت گردشگری در برنامه های پنج ساله توسعه و پذیرش آن بعنوان یک صنعت مدرن و پردرآمد
– توسعه زیرساختی و زیربنایی در حوزه امکانات حمل و نقلی، رفاهی و خدماتی، توسعه اماكن اقامتي، پذيرايي، ورزشي و تفريحي همراه با ارتقاي سطح امكانات و خدمات آنها از طریق جذب سرمایه‌گذاری خارجی
– ایجاد نمایشگاه‌های ایرانگردی با هدف تبلیغ جاذبه های گردشگری و معرفی فرهنگ ملی، و آداب و رسوم محلی مناطق مختلف ایران
– بر گزاري دوره‌هاي كوتاه مدت در جهت افزایش دانش مدیران در زمینه صنعت گردشگري
– توسعه شرکت های بین المللی جهانگردی و ایرانگردی

 


موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


بهار عمر جوانان ، با بیکاری زمستان می شود
دو شنبه 14 فروردين 1396 ساعت 20:41 | بازدید : 187 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دکتر سعید نقوی
 
کارآفرین و مدیر عامل شرکت طب ابزار سفید

 

89-1

 

 
 

مقدمه

 

به اعتقاد کارشناسان و متخصصین ، اقتصاد ایران درگیر سه نوع بحران است که اگر هر چه سریعتر علاجی برای آن ها نشود ، هر یک از این بحران ها به تنهایی قادر است یک کشور را نابود کند . این سه بحران عبارت است از : رکود حاکم بر اقتصاد ، فساد اداری ، و کمبود آب . در میان این سه بحران ، به نظر می رسد رکود حاکم بر اقتصاد کشور ، مهمتر از دو بحران دیگر است ؛ چرا که در شرایط رکود ، همه عوامل تولید اعم از سرمایه گذار و تولیدکننده نابود شده و در نتیجه کارخانه ها و کارگاه های تولیدی تعطیل ، و نیروی کار هم بیکار می شوند . در این مقاله بطور دقیق به بررسی دلایل گسترش بیکاری در کشور و اقدامات نه چندان موثر دولت های مختلف در این زمینه پرداخته می شود و در مقالات بعدی ، راهکارهای مهار بحران بیکاری و ایجاد اشتغال پایدار ارائه می شود .
 
بررسی دلایل گسترش بیکاری در کشور
دلایل شکل گیری بحران های فوق الذکر ، متعلق به یکی دو سال اخیر نیست بلکه سابقه ای دیرینه و طولانی دارد . در مورد بحران بیکاری ، عدم برنامه ریزی درست و اصولی دولت ها در زمینه نرخ باروری و کنترل جمعیت ، موجب رشد انفجاري جمعیت ایران طی سال هاي 55 تا 65 شد که نتیجتا تناسب بین جمعیت جویای کار و عوامل تولید و ایجاد اشتغال را بر هم زد و از طرف دیگر حاکم شدن رکود سنگین و تورم بالا بر اقتصاد کشور در دهه اخیر ، آمار بیکاری در کشور را بالا برد . اگر برنامه ریزی ها و سیاست گذاری ها ، علمی و اصولی بود می بایستی متولدین دهه 60 طی سال های  95-85 صاحب شغل می شدند اما متاسفانه در اثر غفلت مسئولین و بی برنامگی دولت ها ، این اتفاق نیفتاد . طبق آمارهای رسمی مرکز آمار حدود 2 میلیون و 700 هزار نفر بیکار در کشور وجود دارد که اگر تعداد دانشجویان و دانش آموختگان دانشگاه ها و موسسات آموزشی کشور را هم بر آنها اضافه کنیم ، جمعیت بیکار کشور به 8-7 میلیون نفر می رسد که نشان دهنده وضعیت بحرانی در کشور است . در برنامه سوم توسعه (83-79) به طور متوسط سالانه 680 هزار شغل ایجاد شد ، در حالیکه در طول برنامه چهارم توسعه (90-84) بطور متوسط سالانه حدود 330 هزار شغل ایجاد شد و تنها 26 درصد از میزان اشتغال مصوب برنامه چهارم محقق گردید . با حاکم شدن شرایط رکود و تورم بالا در ده سال گذشته ، تعداد قابل توجهی از کارخانجات صنعتی و کارگاه های تولیدی ، تعطیل و نیمه تعطیل شدند و لذا بخشی از نیروی کار این مجموعه ها ، تعدیل شده و از کار بیکار شدند که تعطیلی مجموعه های صنعتی و با سابقه همانند ارج و آزمایش نمونه ای از این موارد است . از طرف دیگر دولت با اتخاذ سیاست گسترش دانشگاه ها در طول ده سال گذشته ، بخشی از متقاضیان نیروی کار را به دانشگاه ها وارد کرده و بدین طریق از فشار عمومی کاست ، اما دانشجویان آن دوره اینک به جمعیت بیکار دهه 90 افزوده شده و لذا تعداد بیکاران کشور علی الخصوص بیکاران فارغ التحصیل دانشگاهی ، رو به فزونی نهاده است .
 
وضعیت بیکاری در مراغه و عجبشیر
اگر به وضعیت بیکاری در شهرستان مراغه نگاه کنیم می بینیم مطابق آمارهای رسمی سال 1393، این شهرستان دارای  81603 نفر جمعیت فعال اقتصادی می باشد که از این تعداد حدود 7696 نفر بیکار بوده و لذا شهرستان مراغه ششمین شهر بیکار استان می باشد . این در حالی است که رتبه بیکاری شهرستان بناب ، 11 در استان بوده که وجود کارخانجات صنایع فولاد و همچنین صنایع غذایی از دلایل اصلی آن می باشد . شهرستان عجبشیر نیز علیرغم اینکه در بین شهرستان های استان ، با نرخ بیکاری 5.43 درصد در سال 1393 در رتبه 16 قرار دارد ولی با  این حال تعداد بیکاران فارغ التحصیل دانشگاهی این شهرستان با مدارج عالی زیاد است اما متاسفانه از ظرفیت ها و پتانسیل های منطقه ای این دو شهرستان در کاهش نرخ بیکاری استفاده نمی شود ، و صد متاسفانه اقتصاد تک محصولی و دولت نفتی بدجوری مسئولین ما را عادت به بهره مندی از شیر نفت جهت حل مشکلات کشور نموده ، طوریکه از صنایع دیگر همانند صنعت گردشگری ، صنایع تبدیلی کشاورزی ، فناوری اطلاعات و … به تناسب پنانسیل های هر منطقه غفلت می شود .
 
اقدامات نه چندان موثر دولت ها در ایجاد اشتغال پایدار
طی دو دهه اخیر ، دولت های گذشته با عناوین مختلف نظیر برنامه های ایجاد اشتغال ضربتی و خود اشتغالی ، بنگاه های کوچک و زود بازده ، مشاغل خانگی و … سعی در تزریق پول به طرح های گوناگون و مستعد با هدف ایجاد اشتغال داشته اند اما دستاورد قابل توجهی از این طُرق برای حل اساسی معضل بیکاری حاصل نشده و در واقع دو مشکل اساسی بر این سیاست ها وارد است ؛ اولا بخشی از بیکاران جامعه ، فارغ التحصیلان دانشگاهی با تحصیلات فوق لیسانس و بالاتر هستند که با این سیاست ها نمی توانند وارد فضای کسب و کار و اشتغال شوند ، در ثانی اشکالات اساسی و فنی بر رویکرد کارگاه های زود بازده و مشاغل خانگی همانند عدم شناخت صاحبان کارگاه های کوچک و بنگاه های زود بازده از نیاز بازارهای داخلی و جهانی ، عدم توانمندی فنی کافی دریافت کنندگان تسهیلات مشاغل خانگی نسبت به طرح مورد نظر ، عدم بازاریابی کارامد برای محصولات تولید شده و …  وارد است . از سوی دیگر رشته های دانشگاهی ، متناسب با نیاز بازار کار نیست ، بخشی از فارغ التحصیلان دانشگاهی به دلیل عدم تناسب رشته با نیاز بازار کار ، از مهارت کافی برخوردار نیستند ، مقررات بخش تولید و تجارت دست و پاگیر است ، کارآفرینان و تولیدکنندگان از مشوق های مالیاتی کافی و مطلوب برخوردار نیستند ، کارخانجات سهمی از یارانه بخش تولید ندارند ، شرکت های توانمند مخصوص صادرات و بازاریابی کم است ، و دلایل دیگر که موجب شده مشکل بیکاری همچنان مساله اصلی و اول کشور باشد .
 
نتیجه گیری
مطابق بررسی های مختلف ، هزینه ایجاد یک شغل در ایران در صنایع و بخش های مختلف از 70 میلیون تا 400 میلیون تومان برآورد شده است . اگر جمعیت بیکاران کشور را با احتساب دانشجویانی که در آستانه فارغ التحصیلی هستند حدود 7 میلیون در نظر بگیریم با فرض هزینه 160 میلیون تومانی برای ایجاد هر فرصت شغلی ، به سرمایه ای در حدود 370 میلیارد دلار نیازمندیم . در حالیکه کل  بودجه سال 1395 در حدود 326 میلیارد دلار و کل ذخیره صندوق توسعه ملی کشور در حدود 68 میلیارد دلار است . لذا مبرهن است که با سرمایه داخلی نمی توان چند میلیون فرصت شغلی در طول زمان کوتان ایجاد کرد و نیاز به سرمایه گذاری بخش خصوصی و علی الخصوص سرمایه گذاری خارجی وجود دارد .سرمایه گذاری خارجی نیز مستلزم بهبود شاخص های فضای کسب و کار ، و نیز شفافیت در حوزه سیاست خارجی کشور در راستای افزایش امنیت سرمایه گذاری است . مطابق گزارش سال 2016 بانک جهانی ، رتبه ایران از نظر شاخص فضای کسب و کار در دنیا 118 است . هر چند این شاخص از رتبه 152 در سال 2014 به رتبه 118 در سال 2016 بهبود یافته است ولی به هیچ وجه مطلوب نیست . از طرفی از نظر شاخص خطرپذیری سرمایه گذاری خارجی ، ایران در کنار کشورهایی چون افغانستان , عراق و کشورهای افریقایی در گروه کشورهای پرخطر قرار دارد و لذا تا زمانی که شاخص های کسب و کار ، امنیت سرمایه گذاری در ایران ، و شاخص فساد اداری و مالی بهبود نیابد ، امیدی به افزایش سرمایه گذاری خارجی نیست . علاوه بر سرمایه گذاری خارجی ، توجه به صنایع جدیدی همانند گردشگری و توریسم ، یا حوزه فناوری اطلاعات و ارتباطات و ایجاد اشتغال از طریق این صنایع ، از دیگر راهکارهای مهار بحران بیکاری می تواند باشد که در مقالات بعدی بطور اختصاصی و مفصل به آنها پرداخت خواهد شد .

 

 


موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


زندگینامه چمران به روایت همسرش غاده
شنبه 2 خرداد 1394 ساعت 14:53 | بازدید : 690 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

مصطفی به روایت غاده ـ 1

سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت ساز پایان یافته‌اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت می‌کند، «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌‌‌نهایت.»

سال‌ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می‌گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می‌کند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.»

دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم می‌آید» با همه غمی که در دلش بود خنده‌اش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه می‌دانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیا‌گری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا می‌شناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت می‌رفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می‌کرد و آن‌ها خرج می‌کردند، هر طور که دلشان می‌خواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ‌‌ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمی‌فهمید چرا!

نمی‌فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی‌فهمیدم چه می‌شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت.

خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعد‌ها اسرائیل خرابش کرد. شب‌ها در این بالکن می‌نشستم، گریه می‌کردم و می‌نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می‌زدم، با ماهی‌ها، با آسمان. این‌ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می‌شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته‌ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در باره‌اش هیچ چیز نمی‌دانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.

ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می‌خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می‌کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان‌اند، خودشان اهل مطالعه‌اند و می‌خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته‌هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشته‌ام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاه‌ها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. گفت: این‌ها را‌‌ رها کنید، بیایید با ما کار کنید.
 
پرسیدم (چه کاری؟) گفت: شما قلم دارید، می‌توانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین (ع)، از لبنان و خیلی چیز‌ها بگویید، خوب بیایید و بنویسید. گفتم: دبیرستان را نمی‌توانم ول کنم، یعنی نمی‌خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما می‌دهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم: من برای پول کار نمی‌کنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی‌کردم، ولی اگر بدانم کسی می‌خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته می‌شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی‌مقدمه پرسید چمران را می‌شناسم یا نه. گفتم: اسمش را شنیده‌ام.
 
گفت: شما حتماً باید اورا ببینید. تعجب کردم، گفتم: من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی‌توانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست. ایشان دنبال شما می‌گشت. ما موسسه‌ای داریم برای نگهداری بچه‌های یتیم. فکر می‌کنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا من را می‌دید می‌گفت: چرا نرفته‌اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می‌گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می‌کردم نمی‌توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می‌نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه‌شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن‌ها نبود.
 
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمی‌دانستم چه کسی این را کشیده.


مصطفی به روایت غاده ـ 2

بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می‌کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند باید آدم غسی‌ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زود‌تر از این‌ها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت‌ها قبل می‌شناخته حرف می‌زد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود.
 
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده‌ام. مصطفی گفت: همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار دروجود من هست، من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم.
 
مصطفی گفت: من. بیشتر از لحظه‌ای که چشمم به لبخندش و چهره‌اش افتاده بود تعجب کردم شما! شما کشیده‌اید؟ مصطفی گفت: بله، من کشیده‌ام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت: هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دوررا دور با روحتان پرواز کرده‌ام. و اشک‌هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جا‌ها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچه‌ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه. برایم همه کار‌هایش گیرا و آموزنده بود. بی‌آنکه خود او عمدی داشته باشد.

غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش‌ها و تجمل‌ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می‌آید. بچه‌ها می‌توانند هر ساعتی که می‌خواهند بیایند تو، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش‌هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود، غافل کننده و جذاب.

یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستا‌ها می‌رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه‌ای به من داد، اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و‌‌ همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می‌دانستم بچه‌ها به مصطفی حمله می‌کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می‌کرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه‌ها نزدیک کند. می‌گفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر می‌کنید نیست. به خاطر شما می‌آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می‌دهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی‌اند. این‌ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.

تو دیوانه شده‌ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ‌تر است، ایرانی است، همه‌اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی شناسنامه ندارد!
سرش را گرفت بین دست‌هایش و چشم‌هایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرف‌ها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می‌کرد، کارگری می‌کرد، آنوقت همه چیز طور دیگری می‌شد. می‌دانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچه‌هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند، قبولش نمی‌کنند. آه خدایا! سخت‌ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت.

 

مادر بزرگ به حرفش گوش می‌داد، دردش را می‌فهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می‌کرد. جوانی سنی یکی از دختر‌ها را می‌پسندد و مخالفتی هم پیش نمی‌آید، اما پسرک روز عاشورا می‌آید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دلگیر می‌شود و خواستگار را رد می‌کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف‌ها نبوده می‌خواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمی‌کند، یک روز می‌نشیند ترک اسب و با دخترش می‌آید این طرف مرز، بصور.

مادر بزرگ پوشیه می‌زد، مجلس امام حسین در خانه‌اش به پا می‌کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می‌دید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می‌خواند در او عجین شده در ازدواج آن‌ها تردید نمی‌کرد.

و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه می‌نوشتم که هنوز دریای سرخ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می‌رساند. این صدا در وجودم بود. حس می‌کردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او می‌توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون.
 
قانع نمی‌شدم که مثل میلیون‌ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیز‌ها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی‌آمد. آن‌ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه، ظاهر مصطفی را می‌دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آن‌ها این را می‌دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم‌ها به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام می‌گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیز‌ها توجه کسی را جلب نمی‌کند. با همه این‌ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده‌ام خواستگاری کرد. گفتنند نه.
 
آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می‌کردم. این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آن‌ها همچنان حرف خودشان را می‌زدندو من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر کردم در ‌‌نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می‌کنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه فشار‌ها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود. می‌گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن‌ها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می‌آمد. وسواس داشت که آن‌ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آن‌ها بود.
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می‌کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه‌ها و من که به همه‌شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم، آقای صدر نامه‌ای به من داد و گفت: باید هرچه سریع‌تر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. آنجا گفتند دکتر نیست، نمی‌دانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در «الخرایب» پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچه‌ها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود.

مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمی‌روم، اینجا می‌مانم و به بیروت بر نمی‌گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زود‌تر برگردی بیروت. اما من نمی‌خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه‌ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر!

وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می‌رسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می‌کردم. به مصطفی گفتم: فکر می‌کردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمی‌کردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل می‌شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل‌‌ همان مصطفی که می‌شناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی‌خواهم شما بی‌اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آن‌ها باشید.
به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی‌دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می‌خواستم بروم برادرم مرا می‌برد و بر می‌گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید. می‌گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشار‌ها من راههایی پیدا می‌کردم ومصطفی را می‌دیدم. اما این آخری‌ها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما شده‌ایم نقل مردم، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطع‌اش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب می‌کردم. سخت بود، خیلی سخت. گفتم: مصطفی اگر مرا‌‌ رها کنی می‌روم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی‌تواند ادامه داشته باشد.

 

مصطفی به روایت غاده - 3

آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده‌ام، اذیت نکرده‌ام، ولی برای اولین بار می‌خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم. پدرم فکر می‌کرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی‌زدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بی‌مقدمه، بی‌آنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد می‌کنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده‌ام! مصطفی اصلاً نمی‌دانست من دارم چنین کاری می‌کنم.

مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار می‌خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجه‌ای ندارد و خودش هم می‌خواست برود مسافرت. پدرم به حرف‌هایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته‌اید فراهم کرده‌ام، ولی من می‌بینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمی‌شناسیم. من برای حفظ شما نمی‌خواهم این کار انجام شود.
 
 گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته‌ام. می‌روم. امام موسی صدر هم اجازه داده‌اند، ایشان حاکم شرع است و می‌تواند ولی من باشد. بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم: ما تصمیممان را گرفته‌ایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفته‌ام که می‌خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایه‌تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم. باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملاً!

نمی‌دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم ازهمه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهم‌ترین بود می‌گذشتم. البته آن موقع نمی‌فهمیدم، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می‌دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه این‌ها عشق می‌ورزیدم.

بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمی‌شوم. باورم نمی‌شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر می‌دادم؟

نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟ این طرف وآن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی‌شد، و مگرخودش باورش می‌شد؟ الان که به آن روز‌ها فکر می‌کند می‌بیند آدمی که آن‌ها را کرد او نبود، اصلاً کار آدم و آدم‌ها نبود، کار خدا بود و دست خدابود، جذبه‌ای بود که از مصطفی و او می‌تابید بی‌شناخت، شناخت بعد آمد بی‌هوا خندید، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان می‌گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است؛ مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟

غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی. دوستش فکر می‌کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.

آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ و غاده که چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کرده‌اید که شمارا ندید؟

ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی‌دیدم، نمی‌فهمیدم. به پدرم گفتم: جشن نمی‌خواهم فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان می‌خواهید بکنید. صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم با من صحبت نمی‌کرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید: کجا می‌روید؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش، بروید خودتان را درست کنید. من بروم؟ رفتم مدرسه. آنجا همه می‌گفتند: شما چرا آمده‌اید؟ من تعجب کردم. گفتم: چرا نیایم؟ مصطفی مرا همینطور می‌خواهد. از مدرسه که برگشتم، مهمان‌ها آمده بودند. مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلی‌ها نیامدند، همه‌شان مخالف بودند وناراحت.

خواهرم پرسید: لباس چی می‌خواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت‌‌ همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می‌گفتند دیوانه است، همه می‌گفتند نمی‌خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و این‌ها نرفتم. عقد با حضور‌‌ همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگش‌تر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی‌توانم نشان بدهم. اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت: داماد کجا است؟ بیاید، باید انگش‌تر بدهد به عروس. آرام به او گفتم: آن کادو انگش‌تر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت: می‌خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می‌آید برای عقد انگش‌تر نمی‌آورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگش‌تر نیست. چکار کنم؟ هر چه می‌خواهد بشود! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون.

مهریه‌ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه‌ای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه‌اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم این‌ها عجیب بود.

مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم مامان، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می‌گفتم و او هم حتماً می‌خرید و می‌آورد. مادرم گفت: حالا شما را کجا می‌خواهدببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم: می‌خواهم بروم موسسه، با بچه‌ها. مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ ولی من در این بادی‌ها نبودم،‌‌ همان جا، همانطور که بود،‌‌ همان روی زمین می‌خواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان می‌خرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفه‌مند. آخر در لبنان بد می‌دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد، جهیزیه ببرد، می‌گویند فامیل دختر پول داده‌اند که دخترشان را ببرند. من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می‌خواستیم همانطور زندگی کنیم.

یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم می‌روم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی می‌خواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی می‌کنم. من اما ادامه دادم؛ فردا می‌آیم بقیه وسایلم را می‌برم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش می‌لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می‌گذرد. من هم دنبال او ودست پاچه. مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
 
حرفهایی که می‌زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می‌خواست آرامش کند بد‌تر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می‌دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می‌دهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ مصطفی گفت قول می‌دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می‌کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می‌دهم. من نمی‌خواهم شما اینطور ناراحت باشید.

مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می‌خواهم. گفتم: باشه مامان! فردا می‌روم طلاق می‌گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می‌خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می‌خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید.

چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت را نگاه کرد. فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف‌ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می‌آورد. بابا که بیشتر وقت‌ها مسافرت است.

صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی‌آیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان.

آن شب حال مادر خیلی بد شد. ناراحتم، مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بد است، ناراحتم، نمی‌توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد می‌کشد، اشک‌هایش سرازیر شد. دست مامانم را می‌بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت‌ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می‌کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می‌برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب‌ها. مامان هر وقت بیدار می‌شد و می‌دید مصطفی آنجا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می‌مانم. و دست مادرم می‌بوسید و اشک می‌ریخت، مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.

مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و‌‌ همان طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روز‌ها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کار‌ها می‌کنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کار‌ها که با شما کردند این‌ها را دارید می‌گویید؟ گفت: آن‌ها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمی‌شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می‌خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.

حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می‌خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌دانند و فقیر و بی‌کس بودنش. امام موسی می‌گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.

من آن وقت نمی‌فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می‌افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می‌کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند: ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می‌گفت: من به کسی نمی‌گویم اینجا بماند. هر کسی می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده‌ام. تا بتوانم، می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند. آنقدر این حرف‌ها را با طمأنینه می‌زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
 
مصطفی کمی دیگر برای بچه‌ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می‌کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می‌کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد خیلی گریه می‌کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه‌اش را هم می‌شنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه‌ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می‌دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می‌کند.
 
گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می‌کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می‌گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عده‌ای در پناهگاه‌ها نشسته‌اند و شما همه این‌ها را زیبا می‌بینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی‌کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می‌کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند وخیلی خون ریخته، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپ‌ها می‌آمد و در آسمان منفجر می‌شد او می‌گفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با‌‌ همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می‌بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. این‌ها که می‌بینید شهید داده‌اند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می‌کنید.
 
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آن‌ها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از درد‌ها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی‌آورد، در مقابل این زیبایی که از خدا می‌دید اشکش سرازیر می‌شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته‌هایش هست که: من به ملکه مرگ حمله می‌کنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار می‌کند. بالا‌ترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می‌گفتم: خب حالا که محافظ نمی‌برید، من می‌آیم و محافظ شما می‌شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم. می‌گفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی‌توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم.


مصطفی به روایت غاده - 4

اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما می‌دانید با چه کسی ازدواج کرده‌اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده‌اید. خدا به شما بزرگ‌ترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می‌خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌دانند و فقیر و بی‌کس بودنش. امام موسی می‌گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.

من آن وقت نمی‌فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می‌افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می‌کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند: ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می‌گفت: من به کسی نمی‌گویم اینجا بماند. هر کسی می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده‌ام. تا بتوانم، می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند. آنقدر این حرف‌ها را با طمأنینه می‌زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
 
مصطفی کمی دیگر برای بچه‌ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می‌کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می‌کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد خیلی گریه می‌کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه‌اش را هم می‌شنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه‌ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می‌دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می‌کند.

 

گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می‌کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می‌گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عده‌ای در پناهگاه‌ها نشسته‌اند و شما همه این‌ها را زیبا می‌بینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی‌کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می‌کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند وخیلی خون ریخته، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپ‌ها می‌آمد و در آسمان منفجر می‌شد او می‌گفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با‌‌ همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می‌بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. این‌ها که می‌بینید شهید داده‌اند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می‌کنید.
 
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آن‌ها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از درد‌ها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی‌آورد، در مقابل این زیبایی که از خدا می‌دید اشکش سرازیر می‌شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته‌هایش هست که: من به ملکه مرگ حمله می‌کنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار می‌کند. بالا‌ترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می‌گفتم: خب حالا که محافظ نمی‌برید، من می‌آیم و محافظ شما می‌شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم. می‌گفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی‌توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم.

یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده‌اید. خدا بزرگ‌ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می‌کرد بزرگ‌ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ‌ترین سعادت‌ها بزرگ‌ترین رنج‌ها هم در خودشان داشته باشند.

مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشم‌هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می‌کردم، اشک می‌ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می‌توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می‌دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی‌کردم بشود. خیلی شخصیت‌ها می‌آمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه‌های ایرانی می‌آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می‌دیدند. می‌دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است.
 
یک بار مصطفی می‌خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می‌گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی‌دانستم نتیجه‌اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می‌رویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمی‌دانم! مصطفی رفت، آن‌ها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواسته‌اند که بمانم و من می‌مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود.

هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. می‌گفت: نمی‌خواهم بچه‌ها فکر کنند من و شما رفته‌ایم ایران و آن‌ها را ول کرده‌ایم. در طول این مدت، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه می‌شود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می‌کند؟

تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا می‌کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می‌آمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمی‌شدم، دیگران هم نمی‌گفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس می‌کردم مسئله‌ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست، مصطفی بر می‌گردد. هیچ کس به حرف من گوش نمی‌کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود.روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من می‌خواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه می‌گویم گوش نمی‌دهند. نمی‌گذارند من بروم.

فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول می‌دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که «محسن الهی» را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، می‌شناخت.

البته من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد‌‌ همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر می‌کردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم‌‌ همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: می‌خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه‌های کشورهای عرب. مصطفی می‌گفت و من می‌نوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به می‌اندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تن‌ها. زبان که بلد نبودم. قدم می‌زدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت می‌کردم، چون انگلیسی بلد بودند.

در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می‌افتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوه‌هایش بخصوص من را یاد لبنان می‌انداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می‌کرد، درباره کرد‌ها و اینکه خودمختاری می‌خواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آن‌ها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.

البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همه‌اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه‌های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاق‌ها روی خاک می‌خوابیدیم، خیلی وقت‌ها گرسنه می‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک می‌ریختم.

غاده تا آنجا که می‌توانست نمی‌گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می‌کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من می‌دانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمی‌کردی به این روز بیفتی. اگر خواستی می‌توانی برگردی تهران. ولی من نمی‌توانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می‌ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمی‌توانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، می‌توانی برگردی تهران. چشم‌هایش پرآب شد گفت: می‌دانی که بدون شما نمی‌توانم برگردم. اینجا هم کسی را نمی‌شناسم با کسی نمی‌توانم صحبت کنم. خیلی وقت‌ها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می‌آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی‌شود. مصطفی هنوز کف دست‌هایش روی زانو‌هایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.

به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی‌توانستم بیکار بمانم. در کردستان سختی‌ها زیاد بود.‌‌ همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می‌کردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می‌کرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می‌کرد، چقدر خسته می‌شد، گرسنگی می‌کشید، اما روزنامه‌ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی‌کرد مصطفی چه کارهایی انجام می‌دهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فکر نکن من آمده‌ام و پست گرفته‌ام، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی‌کنی، جنگ هم هست.

بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادم می‌گفت. سفارش یک یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می‌نوشت. می‌گفت: به‌شان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم. مدام می‌گفت: اصدقائنا، دوستانم، نمی‌خواهم دوستانم فکر کنند آمده‌ام ایران، وزیر شده‌ام، آن‌ها را فراموش کرده‌ام.

یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدولله تمام شد.
 
 فکر می‌کردم آن اشک‌های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آنجا واقعاً با همه وجودم دعا می‌کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شده‌ام. دلم برای مصطفی هم می‌سوخت. من نمی‌توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می‌کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله عراق برایم یک ضربه بود می‌دانستم اولین کسی که خودش را برساند آنجا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می‌زدم که هرچه سریع‌تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده‌ای با یک هواپیمای ۱۳۰c راهی اهواز شدیم.

در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می‌افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانیش را بیشتر می‌کرد. آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن:
 «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می‌کنم، فریاد می‌زنم، می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌کنم با تو بسوی مرگ می‌روم، بسوی شهادت، بسوی لقای خدا با کرامت. من احساس می‌کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت»

مصطفی به روایت غاده ـ ۵

وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی‌دانستم اصلاً زنده است یا نه. سخت‌ترین روز‌ها، روزهای اول جنگ بود. بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم. بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم. خیلی بچه‌های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم، مصطفی در «نورد» اهواز بود درحال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روز‌ها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشک‌هایی که می‌زدند خیلی وحشت داشت. هر جا می‌رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می‌گشت. نه او می‌توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم. در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم.

هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می‌کردم. آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی‌دانست با چه منظره ایی مواجه می‌شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوار‌هایش پر از کشو بود. گفتند شهدا اینجایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشو‌ها. جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بیهوش شد و افتاد.

اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می‌کشیدم و بچه‌ها را دانه دانه تحویل می‌گرفتم. شب‌ها که می‌رفتم می‌گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم؟روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می‌کردم و پیام عربی می‌دادم. بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقت‌ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی‌کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می‌آمد که «اترکک لله». در لبنان هم این کار را می‌کرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یکبار در سردشت بودم. فارسی بلد نبودم وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می‌آید برای من «اترکک لله» و می‌رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش می‌شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می‌کردم برای تمام شدن همه چیز.

تا روزیکه ایشان زخمی شد. آن روز عسگری، یکی از بچه‌هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم: کجا؟ گفت: بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه‌ای آنجا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می‌آورند، می‌خندید. خوشحال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می‌شویم تهران و تامدتی راحت می‌شویم. شب به مصطفی گفتم: می‌رویم؟ خندید و گفت: نمی‌روم. من اگر بروم تهران روحیه بچه‌ها ضعیف می‌شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم، در سختی‌هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی‌شد. گفتم: هر کس زخمی می‌شود می‌رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی‌کرد. می‌گفت: هنوز کار از دستم می‌آید. نمی‌توانم بچه‌ها را ول کنم در تهران کاری ندارم.
حتی حاضر نبود کولر روشن کنم. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد، اما می‌گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند؟‌‌ همان غذایی را می‌خورد که همه می‌خوردند ودر اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرج اللهی «که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد» گفتم: این طور نمی‌شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خونریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی‌کند. گفتم: نمی‌گذاریم مصطفی بفهمد. می‌گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می‌کردم. او احتیاج به تقویت داشت.
 
 دلم خیلی برایش می‌سوخت. زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبز‌ها. آنجا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و... داشت. به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت. آن روز افسر‌ها از پادگان آمده بودند و آنجا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می‌خواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسر‌ها از اتاق می‌دویدند بیرون و همه فکر می‌کردند این‌ها ترکش خورده‌اند. بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه‌شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده‌ای بود. همه می‌گفتند: جریان چی بوده؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و.... نمی‌دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده‌ایم در ستاد. برگشتم بالا و‌‌ همان طور می‌خندیدم. گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی‌شوید؟ گفت: نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می‌خندید و می‌خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسر‌ها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد.

غاده اگر می‌دانست مصطفی این کار‌ها را می‌کند، عقب نمی‌آید، اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد، هیچ وقت دعا نمی‌کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! هر کس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم. و او نمی‌توانست برای همه آن‌ها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست، که مصطفی مال او است.

آن وقت‌ها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا. به مصطفی می‌گفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس می‌کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دلم بود. انتظار چیزی، خیلی سخت‌تر از وقوع آن است. من می‌گفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک می‌کرد، می‌گفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه می‌کنی. من مال خدا هستم، همه این وجود مال خدا هست. برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ.
 
و او جواب داد که: این خودخواهی است. اما من خودخواهی تورا دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی‌کنی؟ من تورا می‌خواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می‌گویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالا‌تر از ملکی. من از شما انتظار بیشتر دارم. من می‌بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. می‌توانی از فراز همه حاجز‌ها عبور کنی. می‌توانی در تاریکی پرواز کنی.
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی‌خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمی‌آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با‌‌ همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده‌ام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.
 
من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش می‌داد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تصلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیز‌ها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی‌گوید، چشم‌هایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم. خیال می‌کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟
 
گفت: نه، من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمی‌دهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند اراده‌اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار می‌کرد که: من فردا از اینجا می‌روم. می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمی‌دانستم چرا راضی شدم. نامه‌ای داد که وصیت‌اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمی‌شود.

 

ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمی‌توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار می‌کنند؟ گفت: آن‌ها اشتباه می‌کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچ وقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زن‌های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: می‌دانم. می‌خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی‌کنم.

غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می‌گفت: نمازتان خراب می‌شود. و او نمی‌فهمید شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می‌کرد و می‌دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می‌رود، صورتش را به خاک می‌مالد، گریه می‌کند، چقدر طول می‌کشید این سجده‌ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد، غاده تحمل نمی‌آورد می‌گفت: بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب می‌داد: تاجر اگر از سرمایه‌اش را خرج کند بالاخره ورشکست می‌شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می‌شویم.
 
اما او که خیلی شب‌ها از گریه‌های مصطفی بیدار می‌شد، کوتاه نمی‌آمد می‌گفت: اگر این‌ها که این قدر از شما می‌ترسند بفه‌مند این طور گریه می‌کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هق هق می‌شد، می‌گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می‌کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی‌بینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم‌هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم.

شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی‌دانم آن شب واقعا چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این‌ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود. نور نمی‌دهد، تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می‌کرد امروز ظهر شهید می‌شود. مصطفی هرگز شوخی نمی‌کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و‌‌ همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد می‌کردم: می‌خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی‌گذاشتند.
 
فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چکار کنم. در ستاد قدم می‌زدم، می‌رفتم بالا، می‌رفتم پایین و فکر می‌کردم چرا مصطفی این حرف‌ها را به من می‌زد. آیا می‌توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می‌کردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. باهم کار می‌کردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو وشلوار قهوه‌ای سیری داشتم. آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید می‌شود.
 
او عصبانی شد گفت: چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور می‌گویی؟ چرا مدام می‌گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! می‌گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می‌شود. هنوز خانه‌اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که می‌خواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا می‌بینی اینطور نیست، تو داری تخیل می‌کنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می‌دادم که چه می‌گوید و او فقط می‌گفت: نه! نه!

بعد بچه‌ها آمدند که ما ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را می‌شناختم، آنجا کار می‌کردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم می‌دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسد‌ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص.

وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگی‌اش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شب‌ها گریه می‌کرد، راه می‌رفت، بیدار می‌ماند. احساس می‌کردم مصطفی دیگر نمی‌تواند تحمل کند دوری خدارا. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می‌خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان‌ها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم. نمی‌دانم چرا اینجا جسد را به سردخانه می‌برند. در لبنان اگر کسی از دنیا می‌رفت می‌آوردند خانه‌اش، همه دورش قرآن می‌خوانند، عطر می‌زنند.
 
 برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه. خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی‌کرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بدبود. خیلی گریه می‌کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سخت‌تر بود. چون با همین هواپیمای c-۱۳۰ بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان‌ها اورا صدا می‌کردند که «بیا با ما بنشین.» ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می‌رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم می‌کردند.
 
وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه می‌گفتم، مصطفی کو؟ هیچ کس نمی‌گفت. فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بی‌تابی می‌کردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می‌دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کار‌ها را می‌کنید؟ و گریه می‌کردم. گفتند: می‌رویم اورا می‌آوریم. گفتم اگر شما نمی‌آورید خودم می‌روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می‌نشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچه گیش، غسلش داده بودند، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمی‌فهمد.

 

مصطفی به روایت غاده - 6
همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانو‌هایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید، این دوسال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می‌شد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانک‌های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می‌کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه‌اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ.

آن وقت‌ها او اصلاً فارسی بلد نبود. نمی‌فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می‌خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت. که:

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناول‌ها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.

وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم می‌فهمیدم که مردم رحم می‌کنند، می‌گویند این خارجی است، آداب ما نمی‌فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هرشب را یک جا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را می‌گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه‌مان بمباران شده بود و خانواده‌ام رفته بودند خارج. از همه سخت‌تر روزهای جمعه بود. هر کس می‌خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می‌رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می‌کردم دل شکسته‌ام، دردم زیاد، و به مصطفی می‌گفتم: تو به من ظلم کردی.

از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد» یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند.

به خاطر این چیز‌ها احساس می‌کردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر می‌کردم، می‌دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسان‌ها. من و یادم هست یک بار که از ایران می‌آمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام «غاده چمران» بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی!

وگاهی فکر می‌کرد به همین خاطر خدا بیشتر از همه، از او حساب می‌کشد، چون او با مصطفی زندگی کرد، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی می‌گفت: توحضرت علی نیستی. کسی نمی‌تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده‌اش باز می‌شد و چشم‌هایش نم دار، می‌گفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می‌بندید. راه باز است. پیامبر می‌گوید هر جا که من پا زدم امتم می‌تواند، هر کس به اندازه سعه‌اش.

همه جا مصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می‌گفتم: من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت: چرا ما این هم عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش نمی‌آید روی فرش.
 
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمه‌های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن‌ها را شکستیم. می‌گفت: این‌ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می‌آورم. مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود.
 
 ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. می‌گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما می‌گوئید (مستضعف)، مستضعف قاشق و چنگال دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم.‌‌ همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم‌ها بود به اصرار من گرفت. قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می‌خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را می‌داد به بچه‌ها. می‌گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است. اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی.

در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می‌دید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی‌تواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساخته‌اند. نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمی‌دانست که مصطفی چه می‌خواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه‌ای ساخته‌اند. می‌دانست در تهران هم یکی از خیابان‌های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده‌اند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال می‌شد ولی‌ای کاش باطن شهر هم این طور بود.‌گاه آدم‌هایی را در این خیابان‌ها می‌دید که دلش می‌شکست. می‌ترسید، می‌ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام.

اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر می‌کنم اگر تمام ایران را به اسم چمران می‌کردند این دلم را خشک می‌کند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران می‌کند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.

مصطفی کسی نیست که مجسمه‌اش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم‌ها، در قلب آن‌ها است. آدم‌ها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می‌کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه می‌گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می‌میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمی‌آمد. به مصطفی می‌گفتم: اگر می‌دانستم انقلاب پیروز می‌شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی‌دانم قبول می‌کردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه‌ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می‌کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می‌سوختم بیرون کشید.

می‌شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهران و برادر‌هایم.‌گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می‌رفتم لبنان به من می‌خندیدند، می‌گفتند: ایرانی‌ها هم صف ایستاده‌اند برای گیرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست می‌دهی؟ به آن‌ها گفتم: بزرگ‌ترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته‌ام. با همه وجودم این نعمت را احساس می‌کنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمی‌توانم شکر خدارا بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا می‌خواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:

 «خدایا! من از تو یک چیز می‌خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تن‌هایش نگذار! من می‌خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالا‌تر برود. می‌خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می‌خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی‌‌‌نهایت.»
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


غفلت از انقلاب و جنگ ؛ميراث هاي ملي امام
جمعه 28 فروردين 1394 ساعت 12:6 | بازدید : 483 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

عبدالجبار کاکایی نویسنده، استاد ادبیات فارسی و ترانه سرای کشورمان که ترانه یکی از قطعه های آلبوم «شکوه» با صدای محمد اصفهانی را سروده است، در گفتگو با پایگاه خبری و اطلاع رسانی جماران با اشاره به ارتباط این اثر هنری با امام خمینی (س) گفت: این آلبوم درواقع راجع به میراث است و به ویژه میراث امام و انقلاب است. همچنین به نظر می رسد این اثر موسیقایی نگاه جدیدی را به یکی از میراث های گرانبهای انقلاب یعنی جنگ داشته است زیرا میراث های ملی مان در اثر تلاطم ها و تنش های سیاسی در معرض غفلت و فراموشی قرار گرفته اند یا حتی در انحصار جریان های سیاسی خاص محبوس شده اند.

 

وی تصریح کرد: همچنین ادبیات و هنر وظیفه دارد چنین میراث های ملی را از این ورطه های پر تلاطم و جریان های زودگذر نجات دهد لذا در حوزه محتوایی این آلبوم تلاش شده تا نگاه به جنگ، نگاهی خاص و ویژه و خود پایه گذار نوعی نگاه واقع بینانه و انسانی به موضوع جنگ باشد. باید توجه داشته باشیم از زمره قطعات این آلبوم، یک قطعه از دیوان امام انتخاب شده که قطعه ای عارفانه است و آقای اصفهانی هم روی ملودی از مجید اخشابی، آن را به خوبی آن را اجرا کرده است.

کاکایی گفت: سفارش این اثر هنری در مؤسسه صورت گرفته  و با اینکه این نهاد آثار امام را منتشر می کند، متولی میراث فکری و اندیشه ای ایشان و اتفاقاتی که در عصر امام رخ داد نیز، به نوعی محسوب می شود و نشانه گیری این آلبوم نیز به سمت این موضوع بوده است. مقداری جهت نگاه این آلبوم به موضوع جنگ پررنگ تر شد و دلیل این امر نیز، پرداختن حداقل سه قطعه در این آلبوم به محور جنگ است که بر این اساس یکی از قطعه ها راجع به شیمیایی ها، دیگری مربوط به مادران و بازماندگان شهیدان است و قطعه دیگر نیز راجع به جریانات سیاسی داخل کشور و نزاع های بیهوده ای است که میراث ملی امام یعنی انقلاب و جنگ را مورد غفلت قرار داده است.

کاکایی با تاکید بر وجه محتوایی این آلبوم به عنوان مهمترین عنصری که باعث می شود این اثر موسیقایی با دیدگاه های امام ارتباط برقرار کند، اظهار داشت: تصور می کنم وجه محتوایی بارزترین مشخصه این اثر است البته از حیث تکنیکی نیز نباید فراموش کنیم بهترین افرادی که در حوزه موسیقی صاحب تالیفات هستند در این آلبوم همکاری داشته اند. وجود آقای محمد اصفهانی به عنوان برجسته ترین خواننده موسیقی پاپ سنتی کشورمان از وجوه درخور توجه این اثر به شمار می رود زیرا افراد و عواملی هم که در کنار ایشان قرار می گیرند، معمولا چهره های شاخصی هستند.

وی ادامه داد: برای محمد اصفهانی از نظر فنی، به نوعی نمایش توانایی هایش در شیوه ای که بسیاری از مردم بیشتر دوست دارند صورت گرفت. چنین شیوه ای از محمد اصفهانی را مخاطبان بیشتر می پسندند تا شیوه های جدید که در آلبوم های اخیرش منتشر شده است زیرا چنین سبکی از خواندن این هنرمند، مخاطبان را به یاد آلبوم هایی نظیر «تنها ماندم»، «حسرت» و سایر آلبوم های گذشته وی می اندازد. به طور کلی در زمینه فنی این آلبوم بازگشت خیلی خوبی برای اصفهانی به تکنیک های منحصر به فرد خویش بود.

ترانه سرای آلبوم «شکوه» تصریح کرد: در زمینه موسیقی نیز آقای علیرضا کهن دیری دو قطعه را آهنگسازی کرد. ایشان نیز به همراه آهنگسازانی چون آقای مجید اخشابی و پدرام کشتکار از هنرمندان برجسته ای هستند که در روند تولید این اثر همکاری داشته اند.

وی افزود: تصور می کنم این آلبوم در حوزه محتوایی، حرفی در حوزه ادبیات اجتماعی دارد که مورد غفلت قرار گرفته و ناگفته مانده است و باید از مؤسسه تمجید کرد که با شهامت و با اختیار دادن به یک گروه هنری، زمینه ای برای بیان موضوعی را از یک زاویه جدید که شاید کمتر به آن توجه شده، فراهم کرد.

کاکایی با اشاره به مدت زمان سیزده ساله ای که برای تولید این اثر که از 5 قطعه تشکیل شده، تشریح کرد: بخشی از این قضیه به مدیریت انتشار یک آلبوم  مربوط می شود که در این راستا مؤسسه تنظیم و نشر چندان به صورت حرفه ای دنبال انتشار آلبوم موسیقی نبود. معمولا چنین فعالیت هایی در نهاد ها و شرکت های مختص موسیقی انجام می شود و لازمه آن یکسری هماهنگی های داخلی است، به همین منظور اگر بخواهیم تولید حرفه ای یک اثر را در روند اداری قرار دهیم، معمولا شامل چنین تلاطم هایی می شود.

وی افزود: جدای از بحث بیان شده بر سر تعیین محتوای آلبوم نیز، زمان هایی صرف چالش بین سفارش دهنده ها و سفارش گیرنده ها شد تا در نهایت به یک نقطه تفاهم دست پیدا کردند که در این راستا میل هر دو طرف برآورده شود. طولانی شدن پروسه تولید کمی غیرطبیعی بود که از دیگر دلایل آن می توان به برخورد این پروژه در یک دوره به پروژه دیگری اشاره کرد که دست اندرکاران درگیر آن می شدند.

کاکایی تبیین کرد: مدت زمان سپری شده در روند تولید، کهنه شدن تنظیم ها و قدیمی شدن صداها را در پی داشت که این امور باید دوباره تجدید می شد. علاوه بر مدیریت پروژه، بخشی دیگر از طولانی شدن پروسه تولید به نوع ارتباط مربوط می شد که تصمیم ندارم فردی را به عنوان مقصر عنوان کنم اما برای انجام فعالیت حرفه ای موسیقایی، کار باید به اهالی آن سپرده شود.

ترانه سرای آلبوم موسیقی «شکوه» با اشاره به آثاری که در دست تالیف و انتشار دارد، خاطرنشان کرد: هم اکنون در حال جمع آوری کتابی هستم که درواقع مجموعه شعر جدید بنده است. این مجموعه از آثار جدیدم و همچنین گزینش تعدادی از آثار پیشین است که توسط نشر نیستان به چاپ می رسد.

وی افزود: همچنین مجموعه شعری برای کودکان و نوجوانان دارم که هنوز آن را به ناشر نسپرده ام و  مشغول انتخاب نام برای این دو اثر هستم. در زمینه موسیقی نیز همچون گذشته مشغول فعالیت با تعدادی از خواننده ها هستم که تا این لحظه هیچ یک از آن ها به مرحله اجرایی نرسیده است.

موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


از آرمان تا واقعيت
جمعه 28 فروردين 1394 ساعت 10:52 | بازدید : 539 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )
گفت‌وگو با دکتر رزاقی
اقتصاد لیبرال در آمریکا؛ از آرمان تا واقعیت

رقابت کامل حتی در دوره خود آدام اسمیت به معنای واقعی اجرا نشد. چرا؟ برای آنکه بحران به وجود می‌آمد. دولت به طور مستقیم یا غیرمستقیم جاده صاف‌کن بازار داخلی بود تا مشکلاتش را حل کند.

خبرگزاری فارس: اقتصاد لیبرال در آمریکا؛ از آرمان تا واقعیت

-------------------------------

 

 

 

 

آمریکا یک قدرت بزرگ اقتصادی است که اقتصاد آن بر مبانی نظری خاصی استوار است به گونه‌ای که بدون شناخت آن مبانی نظری، شناخت کم و کیف اقتصاد ایالات متحده دشوار است. در گفتگو با ابراهیم رزاقی به دنبال آن هستیم تا ضمن شناخت مبانی نظری اقتصاد آمریکا، میزان پایبندی این کشور به آن مبانی و گزاره‌های نظری را مورد بررسی قرار دهیم و به این بپردازیم که ایالات متحده چگونه از آن مبانی نظری در جهت منافع خود استفاده می‌کند.

مبانی نظری اقتصاد آمریکا چه چیزی است؟ گزاره‌های نظری اقتصاد آمریکا چیست؟

اگر می خواهیم وضع حال را ببینیم ناچاریم به گذشته برگردیم و سپس به حال متصلش کنیم. گذشته اقتصادی غرب قابل تقسیم به سه دوره است

دوره اول یک دوره دوره شصت تا هفتاد ساله که به آن لیبرالیسم «آدام اسمیتی» می‌گویند. در این دوره بر آزادی مطلق بازار تاکید شد. بدین معنی که بازار باید آزاد از دخالت دولت باشد و عرضه و تقاضا خود بازار را کنترل می‌کنند.

اسمیت ملاحظه کرد که که هرکسی از هرجایی پولی به دست آورده است آن را در صنایع ماشینی سرمایه‌گذاری کرده است. زیرا سود آن زیاد است. اسمیت بر این اساس تئوری پردازی کرد و گفت که انسان عاقل به دنبال سود خودش است. اسمیت این نظریه را به سطح جهان تعمیم داد.

او اذعان داشت که در انگلستان، دولت در برخی جاها دخالت کرده و باید هم دخالت می‌کرد. مثلا دولت انگلیس باید در صنایع کشتی سازی دخالت می‌کرد، یا اینکه  دولت کاری کرد که صنایع دستی هند ورشکست شود. انگلیسی‌ها چون صنایع دستی هندی‌ها را نابود کردند، منابع آن ها را هم با قیمت نازل خریدند.

آدام اسمیت گفت اگر شرایط بازار آزاد را در تمامی دنیا به راه بیاندازیم. همه کشورها رشد می‌کنند. هر کسی به سمتی می‌رود که هزینه‌های کمتری دارد. هر کالایی با ارزان‌ترین هزینه و بالاترین کیفیت تولید می‌شود.

این موضوع در بین آلمانی‌ها مقبول نیفتاد. زیرا تولیدات انگلیس همیشه با ارزان‌ترین قیمت و بهترین کیفیت به بازار آلمان عرضه می‌شد. پس آلمان کی صنعتی شود؟ آن‌ها کاملا درک کردند، چیزی که آدام اسمیت می‌گوید برای تسلط کامل خود انگلستان است و نه توسعه کشورهای دیگر.

به این خاطر فردریک لیست نظریه‌ای را مطرح می‌کرد که معمولا  در دانشگاه‌ها زیاد از این صحبت نمی‌کنند هرچند کتاب او به ی چاپ شده است. وی می‌گوید چه‌طور می‌شود که ما اجازه می‌دهیم انگلستان صنعتی شود و هیچ کشور دیگری صنعتی نشود. انگلیس اولین کشوری است که صنعتی شده است، در این شرایط تکلیف سایر کشورها چیست.

فریدریک می‌گوید باید از تولید داخلی حمایت کنیم. دولت از تولیدکنندگان حمایت کند و آن وقت که تولید کننده رشد پیدا کرد، دیگر دولت از او حمایت نکند. این اندیشه اول در آلمان نمود یافت. آمریکا و ژاپن هم از این اندیشه استفاده کردند. در ابتدا منظور از حمایت، تعرفه گمرکی بود. الان تعرفه گمرکی زیاد نمی‌تواند مورد استفاده قرار گیرد و به جای آن ارزان کردن پول داخلی مورد استفاده قرار می‌گیرد. مثلا چین پولش را ارزان نگه داشته است، یا ژاپن هم همین کار را کرد. هر کشوری بخواهد به کشورش کالای خارجی صادر نشود باید قیمت پولش را پایین نگه دارد. ژاپن در نهایت تحت فشار آمریکا قیمت ارز خود را بالا برد و الان 10 سال است که در بحران به سر می برد. چین اما تسلیم فشار آمریکا نشده است.

 

آدام اسمیت گفت انسان سودجوست و با توجه به آزاد بودن بازار و اینکه عرضه و تقاضا قیمت را تعیین می‌کند همه چی رو به توسعه می‌رود؛ اگر دولت دخالت نکند همه‌جا توسعه پیدا می‌کند.

پس دو بحث دارد. یکی انسان سودجو و دیگر جهان. به اعتقاد او همه با تقسیم کار توسعه پیدا می‌کند. اما فریدریک لیس می‌گوید اشتباهی که آدام اسمیت کرده این است که مگر کل دنیا یک حکومت دارد. بر خلاف چیزی که اسمیت می‌گوید کشورهای مختلف در جهان دارای ملیت‌ها و فرهنگ‌های مختلف هستند. ما چطور می‌توانیم بگوییم به فرد آلمانی که کالای آلمانی مصرف بکند در حالی‌که کالای انگلیسی قیمت و کیفیت بهتری دارد. پس ما باید یک چیزی بین کارگر آلمانی، مردم آلمان و دولت آلمان قرا دهیم که نام آن منافع ملی است. منافع ملی مثل جنگ است. در جنگ اقتصادی، همه شریک‌اند.

دوره دوم، دوره بین دو جنگ جهانی است که سرمایه‌داری به یک بن بست بزرگ می رسد زیرا کالاهای زیادی تولید شده اما خریداری وجود ندارد. در این شرایط، یک عده موضع آدام اسمیت یعنی عدم دخالت دولت را پیش می‌کشند. در این صورت شرکت‌ها و کارخانه‌های کوچک نمی‌توانند ادامه دهند و کارگرهایشان از کار بیکار می‌شوند. به نظر آدام اسمیتی‌ها، این ها می‌میرند اما شرکت‌های بزرگ می‌مانند. حالتی مثل تنازع بقای داروینی حاکم می‌شود. ملاحظه شد که اگر بخواهند بر طبق نظریه آدام اسمیت پیش بروند؛ چه می‌شود؟ جواب این بود که کارگران شورش می‌کنند و در این بین خطر سوء استفاده کمونیسم وجود دارد. 14 ملیون بیکار فقط در آمریکا وجود داشت.

در این میان کسی به نام «کینز» پیدا شد و گفت اگر می‌خواهید ثروت تولید شود، باید مصرف کرد و نه پس انداز طبق نظر آدام اسمیت. هزینه نظامی افزایش می‌یابد کارهای عمرانی زیاد می‌شود. در این حالت مصرف بالا می‌رود و کارخانه‌ها شروع به کار می‌کنند و و کسی بیکار نمی‌ماند.

در دوره سوم، بحران اقتصادی بار دیگر در دهه هفتاد شروع شد. بازهم رکود و بیکاری وجود داشت.

در این دوره گفتند که نباید نیاز را مصرف کننده تعیین کند، بلکه نیاز را تولید کننده باید برای شخص تعریف کند. در این راستا شروع به پژوهش کردند و به این نتیجه رسیدند که ذهن انسان به گونه‌ای است که وقتی چیزی را تکرار می‌کنی می‌پذیرد. لذا تبلیغات برای مصرف متنوع شروع شد.

نیازهای به وجود آمد که بی نهایت بود. غول مصرف به وجود آمد. این انسان جدید بهترین انسان برای سرمایه‌داری است. هرچه قدر مصرف کند اشباع نمی‌شود. انسان که معتاد می‌شود همه چیز را از بین می‌برد. احساسات، عاطفه و فقط مصرف می‌ماند. در این شرایط یک دوره رونق به وجود می‌آید.

دوره سوم در تحول گزاره‌های اقتصادی لیبرال چرا و چگونه شکل گرفت؟

در سال 1970 مرحله بحران سرمایه در شرایط رقابتی است. این بحران مثل سابق عمیق نمی‌شود. گروهایی در امریکا و انگلیس، با کمک بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول و سازمان تجارت جهانی چیزی به وجود ‌آوردند به نام اجماع واشنگتن.

کینز گفت بحران به خاطر این بود که که مصرف وجود ندارد. اما. برخی کشورها مقاومت می‌کردند و اجازه نمی‌دادند که تبلیغات ذهن آن‌ها را عوض کند. برخی هم فقیر بودند و توان خرید نداشتند. پس راه حل چیست؟ راه حل این بود که وام بدهند. دولت‌ها وام گرفتند و مصرف می‌کردند و کالا می‌خریدند.

اسم این سیاست، سیاست تعدیل اقتصادی یا سیاست اصلاح ساختاری بود. اجماع واشنگتن چند تا اصل داشت یکی همین دامن‌زدن به مصرف در تمامی دنیا بود. حتی کشوری که پول نداشت وام می‌دادند تا خرید کند. نتیجه اینکه سطح تقاضا در آن کشورها بالا رفت.

نام دیگر اجماع واشنگتن نئولیبرالیسم اقتصادی است. گینز می‌گوید دولت را باید اداره کرد که اگر اداره نشود فاجعه است. سرمایه‌داری فرو می‌پاشد. نظریه اجماع واشنگتن یک مجموعه است که 12 یا 13 بند دارد و نکته اصلیش این است که بازار باید چه در سطح داخلی داخلی و چه در سطح جهانی آزاد باشد. جهانی شدن از این جا به وجود آمد.

این سیاست جدید چه تاثیری بر وضعیت کشورهای جهان سوم گذاشت؟

هیچ کشوری نمی‌تواند صنعتی شود مگر اینکه از منافع ملی خود دفاع کند. ولی در جهان سوم دولت ملی وجود ندارد که بر منافع ملی تکیه کند. مصدق را نمی‌توانند تحمل کنند. در دهه 70  بیشتر دولت های جهان سوم از طریق کودتای آمریکایی به وجود آمدند.

کشورهای جهان سوم تحت تأثیر صد سال سلطه سرمایه داری شرایطی برایشان به وجود آمده است که همه آنها خام فروش هستند. این است که صنایع داخلی‌شان در اثر اجماع واشنگتن ورشکست می‌شود، واردات افزایش پیدا می‌کند و بیکاری رشد می‌کند. امروزه، 700 ملیون بیکار وجود دارد، یک میلیارد گرسنه وجود دارد که همه از اثرات اجماع واشنگتن است.

چرا نخبگان جهان سوم حاضر به دفاع از منافع ملی کشور خود نیستند؟

دفاع می‌کنند اما با تعریفی متفاوت تر از تعاریف رایج. حادثه  مهمی که در طول صد سال گذشته اتفاق افتاده است این است که برخی آدم ها آمده‌اند که اینها منافع ملی را آن طور که باید، نمی‌بینند. افرادی که داخل یک کشور زندگی می‌کنند ولی ذهنشان بیرون است. آمالشان آمریکا، انگلیس و فرانسه است. این‌ها خود استعماری‌اند. اینان کسانی هستند که از آمریکا در مورد مسائل کشور خودشان، آمریکایی‌تر فکر می کنند.

سیاست‌های اجماع واشنگتن چه تاثیری بر خود جامعه آمریکا گذاشت؟

جامعه آمریکا را نگاه کنید، عده‌ای که کاملا فقیر و درمانده هستند، اعمال تبعیض نژادی وجود دارد، بیشتر از یک ملیون آمریکایی در زندان هستند. بیشتر این‌ها هم از رنگین پوستان می‌باشند.

نکته مهم این‌جاست که آنها چون فقط به مصرف می‌اندیشند، توانایی برقراری روابط مناسب با دیگران را ندارند. عشق و عاطفه برای آنها یک چیز بی‌معنی است. فرزند داشتن بی‌معنی است. جامعه پر از تنش است، از لحاظ جنایتکاری بزرگترین کشور است. الان نشان داده می‌شود که چه چیزی در حال رشد و تربیت است. البته برخی هم هنوز به این درک نرسیدند. مردم اگر هم می خواهند سرمایه‌داری باشد، لااقل یک سرمایه‌داری دیگری باشد. کدام امریکایی حاضر است فقط برای آرمان‌هایش از اهداف آمریکایی در جهان دفاع کند؟ همه مزدور هستند. چرا آمریکا به ایران و سوریه حمله نمی‌کند. برای اینکه این حمله دلیلی برای فرد آمریکایی ندارد. این نشان دهنده این است که آن ملتی که بنیان‌گذارانش همه از دموکراسی و آزادی صحبت می‌کردند، همه پوچ است. اما قدرت عظیمش رسانه‌ای است.

اجماع واشنگتن می‌گوید به لیبرالیسم و اقتصاد آزاد برگردیم. اما از سوی دیگر از طریق قدرت دولت، بانک جهانی و صندوق بین المللی پول بازارهای جهانی را به روی خودش باز می‌کند. این دخالت دولت چه همخوانی با گزاره های لیبرال دارد؟

به این دلیل است که می‌گوید وقتی اقتصاد جهانی است، یک دولت کافی است. آن دولت کیست؟ از لحاظ اقتصادی، صندوق بین‌المللی پول، با وتوی آمریکا، که پنج یا شش دولت صنعتی دیگر هم از آن حمایت می‌کند.

حال اگر دولت در داخل تضعیف شود، چه کسی از منافع ملی دفاع کند؟ بخش خصوصی که منافعش عموما با آمریکایی ها سازگار است. در این صورت یک دولت جهانی به وجود می‌آید و جهانی می‌شود. کدام دولت می‌تواند در برابر این دولت جهانی مقاومت کند؟ دولتی نیست. دولت‌ها همین زائده‌های شرکت‌های خصوصی هستند تا نفت خام را بفروشد، مردم خود را سرکوب و آرام کند. ولی دولت اصلی صندوق بین‌المللی پول است. وزاری دارایی و اقتصاد کشورهای که به جلسات بانک جهانی یا صندوق بین‌المللی پول می‌روند، به قوه مقننه خود گزارش نمی‌دهند و پاسخگو نیستند.

یکی از شاخص‌های اقتصاد لیبرالی بحث رقابت کامل است، همان موضع آدام اسمیت و خود آمریکایی‌ها نیز بسیار بر این موضوع رقابت کامل تأکید دارند و آن را تبلیغ می‌کنند. اما اسنادی که ‌آقای اسنودن ارائه می‌کند و بیشتر در زمینه‌های اقتصادی است، نشان می‌دهد که ‌امریکا از صغیر و کبیر جاسوسی کرده است. نسبت رقابت کامل با این جاسوسی چیست؟ یعنی آیا در شرایط جاسوسی رقابت کامل امکان پذیر است؟

رقابت کامل حتی در دوره خود ادام اسمیت به معنای واقعی اجرا نشد. چرا؟ برای آن که بحران به وجود می‌آمد. دولت به طور مستقیم یا غیر مستقیم جاده صاف‌کن بازار داخلی بود تا مشکلاتش را حل کند. بعد به‌تدریج آن شرایطی که آدام اسمیت گفت از بین رفت. بی‌نهایت تولید کننده در برابر بی‌نهایت مصرف کننده. کشورهای دیگر به وجود آمدند و آرام آرام شرکت‌ها به وسیله شرکت‌های بزرگ، خورده و کوچک شدند. آن شرایطی که آدام اسمیت می‌گفت، شکل گرفت و آن رقابت برای بقا به وجود آمد. شرکت های بزرگ به وجود آمدند. فراملی‌ها به وجود آمدند. این شرکت‌ها نقش مهمی ایفا می‌کنند یعنی اقتصاد جهانی را می‌چرخانند و دولت‌ها هم تابع آن ها هستند. لذا جاسوسی دولت مغایرتی با این موضوع ندارد. رقابت بین کوچک و بزرگ می‌تواند وجود داشته باشد که کوچک‌ها ورشکسته شوند، اما رقابت بین بزرگ‌ها امکان پذیر نیست. زیرا همه چیز تقسیم تقسیم شده است. امروزه 8 کشور صنعتی کارها را بین خود تقسیم کرده‌اند. این‌ها توافق می‌کنند چه کاری بکنند، از کجا مواد اولیه و چگونه تامین کنند؟ لذا بین این 8کشور ورشکستگی خیلی کم است.

پس رقابت کامل وجود ندارد. اگر وجود داشت شرایط دیگری به وجود می‌آمد. ورشکستگی‌ها به وجود می‌آمد، ورشکستگی‌های شرکت‌های آمریکایی بیشتر به خاطر سوء استفاده‌ها است. بانک‌ها نیز که به خاطر سیاست غلط در حال ورشکست شدن بودند، با حمایت دولت آمریکا، به کار خود ادامه دادند. لذا این نشان می‌دهد که رقابت وجود ندارد.

چه چیزهایی رقابت را به هم زده است و باعث شده تا رقابت وجود نداشته باشد؟

اولین نکته تمرکز سرمایه است. وقتی تمرکز به وجود آمد این شرکت ها می‌توانند همدیگر و منافع هم را بشناسند و رعایت کنند و بازار را تقسیم کنند و انحصار را  برقرار کنند.

شرایط رقابت کامل چیست؟

اسمیت می‌گوید که یک نیروی غیر آگاهانه وجود دارد که جامعه را اداره می‌کند. به این دلیل، اگر دولت دخالت نکند، قوی‌ترها می‌مانند و ضعفا کنار زده می‌شوند. این دست طبیعت است یا دست نامرئی است که اسمیت به آن پرداخت. اصلا نیازی به رقابت کامل نیست وقتی قوی‌ترها با هم هماهنگ هستند. آمریکا علاقه‌مندی به خرید کالای داخلی را به شکل‌های تخصصی تبلیغ و تشویق می‌کند. مثلا آمریکا نفت ایران را تحریم می‌کند، در حالی‌که به آن نیاز دارد. این به خاطر آن است که دولت امریکا روزانه 8 ملیون بشکه نفت تولید می‌کند که نیاز شرکت‌ها را برآورده سازد. اتحاد بین تمام شرکت‌ها و کشورهای سرمایه‌داری وجود دارد. آن‌ها می‌خواهند دیگر دولتی نباشد که از منافع ملی و تولید داخلی حمایت کند. آنها به دنبال جهانی‌سازی هستند.

یعنی شما می‌گویید قفل‌های سرمایه‌داری به قدری با هم هماهنگ هستند که نیاز نیست رقابت کنند؟

همین طور است و اگر مشکلاتی هم پیش آید، با مذاکره و گفت ‌و گو حل می‌شود. الان آمریکا مغز اصلی اکثر تکنولوژی‌های ارتباطی است. قبلا در صنایع نظامی پیشرو بود و در حال حاضر بیشتر در تکنولوژی‌های ارتباطی و جاسوسی پیشگام است. آمریکا به تمام کشورهایی که محصولات ارتباطی خود را می‌دهد، در واقع آن‌ها را زیر تأثیر خود می‌آورد. برای همین است که دیگر کشورهای سرمایه‌دار، ملاحظات آمریکا را رعایت می‌کنند و حرف‌های این کشور را می‌زنند. وقتی این فضا هست رقابت تا چه حد معنا پیدا می‌کند؟

آیا رقابت میان شرکت‌های خارج از محدوده سرمایه‌داری با شرکت‌های درون محدوده سرمایه‌داری وجود دارد؟

رقابت کامل وجود ندارد. اگر دولت حمایت کامل بکند، شرکت‌های جهان سومی می‌توانند ادامه حیات بدهند. دولت از تولید داخلی حمایت نمی‌کند. ما هم به جای اینکه بیاییم از تولیدکننده داخلی حمایت کنیم، 50درصد یارانه را به تولیدکننده خارجی می‌دهیم. بنابراین رقابتی باقی نمی‌ماند. آن شرکت خارجی در موضع قدرت است. تولید کننده داخلی به دلیل سیاست‌های دولت، قربانی تولیدکننده خارجی است. مثلا صنایع دفاعی ایران، به معنای واقعی در حال رقابت با خارج است. چرا؟ چون دولت حمایت می‌کند.

یعنی شما می‌فرمایید در شرایطی که حمایت دولت نباشد. رقابت محال است؟

بله دقیقا همین طور است. محال است.

آیا حمایت دولت آمریکا از صنایع داخلی در حال حاضر وجود دارد؟

بله وجود دارد. مثلا در بحث واردات صنایع فولاد از چین، آمریکا تعرفه گذاشت. یا در مثالی دیگر، آمریکا برای تولیدات الکترونیکی ژاپن سهمیه تعیین کرد. این اعمال یعنی مداخله دولت که اجازه شکل گیری رقابت را نمی‌دهد.

پس مصادیق حمایت دولت آمریکا از شرکت‌های خصوصی یکی در سهمیه‌بندی و ایجاد تعرفه برای کالاهای خارجی است و دیگری حمایت تکنولوژیک از شرکت‌ها و یارانه دادن

آماده کردن مصرف کننده داخلی برای اینکه استاندارد آمریکایی را بخرند نیز یکی دیگر از مصادیق حمایت است.

پس می‌توانیم بگوییم که لیبرالیسم در حوزه اقتصاد به بن بست نرسیده بلکه در خدمت اهداف آمریکا قرار گرفته و برای این اهداف، موفق نیز بوده است؟

بله موفق بوده است. اشاعه لیبرالیسم مثل دموکراسی،  بهانه‌ای برای تسلط است. در حالی‌که وجود خارجی ندارد ولی از آن استفاده می‌شود. دولتی که کوچک شود در دستان این بهانه قرار می‌گیرد و دیگر نمی‌تواند به صورت سابق از منافع ملی حمایت کند.

یعنی لیبرالیسم در خدمت سلطه آمریکا؟

بله این وسیله‌ای برای تسخیر سرزمین‌ها بدون خونریزی و اشغال است. لیبرالیسم یعنی صرفا منافع خود را مد نظر داشته باشید. جمع در اینجا بی‌معنی است.

رابطه لیبرالیسم و امپریالیسم چیست؟

رابطه چندانی میان آنها وجود ندارد. زیرا لیبرالیسم تکثرگرایی است و در آن انحصار نیست، اما امپریالیسم انحصار طلب و سلطه‌گر است. در اقتصاد کنونی، دولت‌ها مانعی برای حرکت‌های امپریالیستی هستند. دولت‌ها را نمی‌توان تصرف کرد. البته از لحاظ نظامی امکانپذیر است. وقتی دولت‌ها به امریکا اعتقاد دارند، سرمایه‌دارانشان به آمریکا اعتقاد دارند و اصلا قبله امیدشان است،  چگونه می‌شود این حکومت‌ها بدون جنگ و خونریزی تصرف کرد؟ پاسخ این است از فرهنگ. فرهنگ شاخه‌های مختلفی دارد که یکی از شاخه‌های آن لیبرالیسم در اقتصاد است. لیبرالیسم بر فرد تکیه می‌کند، من هستم و من رقابت می‌کنم .

تمام چیزی که ‌امریکا می‌خواهد این است که به حرفش گوش داده شود و کسی مقاومت نکند. این مقاومت کی از بین می‌رود؟ وقتی که از فرهنگ ملی، فرهنگ‌زدایی شود و و در نتیجه آن را از دنبال کردن منافع ملی تهی کرده باشند. لیبرالیسم این کار را انجام می‌دهد. اول لیبرالیسم اقتصادی مطرح می‌شود. لیبرالیسم مصرف مطرح می شود که به مصرف کننده می‌گوید برای شما فرقی نمی‌کند که چه کالایی را مصرف کنید، نیازی به تعصب نیست. این فکر آرام آرام در تمامی سطوح نفوذ می‌کند.

لیبرالیزه شدن تمامی عرصه، اقتصاد و اجتماع و فرهنگ چه منافعی برای منافع امپریالیسم می‌کند؟

در درجه اول من منافع خودم را می بینم. وقتی کس دیگری منافع من را تأمین می‌کند. این کافی است. منافع ملی حذف می‌شود. اخلاق و مقاومت حذف می‌شود. تمکین کردن و مورد سلطه واقع شدن می‌آید. مهم‌ترین بخش آن هم مبانی فرهنگی و مبانی دینی است.  چگونه می‌شود هم دین داشت و هم لیبرال بود. لیبرالیسم کاملا در جهت فرد بودن است.

پس نقطه ‌آغاز شروع لیبرالیسم اقتصاد است؟

اقتصاد است. اقتصاد هم به این دلیل مصرف انبوه را به دنبال دارد. در این میان، به کشورهایی که دین دارند نمی‌تواند بگویند شما دینتان را کنار بگذارید. برعکس می‌گوید شما مصرف کنید، چرا به دنبال پولدار شدن نمی‌روید؟ اینجاست  که همه چیز «من» می‌شود. «من» ی که در اجتماع ارزشی ندارد و کارایی ندارد.

لطفا راجع به هم‌راستا بودن این وضعیت فردگرایی که از اقتصاد شروع می‌شود و  سپس به حوزه‌های دیگر کشیده می‌شود و نسبت آن با منافع امپریالیسم بیشتر توضیح  دهید.

ببینید در یک دوره‌ای هر کس نیاز خودش را خودش تعیین می‌کرد، خانواده تعیین می‌کرد. ساده‌زیستی معمول بوده اما بعد از کینز، مصرف‌گرایی حاکم شد. ممکن است چیزی باشد که ما نخواهیم مصرف کنیم و اصلا ضرورتی برای مصرف آن وجود ندارد. اما با تکرار و آموزش، الگو سازی می‌کنند. وقتی چیزی تکرار می‌شود مثل زبان در ذهن می‌ماند. وقتی رادیو و تلویزیون مدام مصرف کالایی را تکرار می‌کند، آن کالا تبدیل به نیاز می‌شود. اینجاست که فرد به یک مصرف کنند مورد نظر سرمایه‌داری مانند یک معتاد تبدیل می‌شود. این فرد قهرمان سرمایه‌داری است. مصرف روح را شستشو می‌دهد، فرد دیگر قانع نیست. تشدید مصرف‌گرایی و واردات بی‌رویه کالاهای مصرفی و غیرضروری بزرگترین خدمت به امریکا است. 

لیبرالیزه شدن جامعه چگونه کشور هدف را برای تسخیر امپریالیسم آماده می‌کند؟ در عمل چگونه امپریالیست بعد از لیبرالیزه کردن جامعه به تسخیر آن می‌پردازد؟

بخش عمده این کار، از طریق رسانه‌ها و آموزش‌های که غرب می‌دهد، انجام می‌گیرد.

راهکار مقابله با نفوذ امپریالیسم از طریق لیبرالیسم چیست؟

پیدا کردن آدم‌های که طور دیگری فکر می‌کنند، زیر بار این سیستم نمی‌روند، هرچند آنها را به بی‌عقل بودن و کند ذهن بودن متهم می‌کنند. این‌گونه افراد باید همدیگر را ببینند تا جلو اضمحلال و سقوط را بگیرند. اما مهمترین اقدام، فرهنگی است.

موضوعات مرتبط: علمی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


یک شنبه 9 شهريور 1393 ساعت 16:27 | بازدید : 169 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )
فصل سوم http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=328013536356051485037371bebeab19
موضوعات مرتبط: علمی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


شنبه 8 شهريور 1393 ساعت 22:47 | بازدید : 158 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 دانلود مقاله براي كتاب مستوفي

http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=d525383ac3806473c77cd5e903310f6f

موضوعات مرتبط: علمی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


شنبه 18 مرداد 1393 ساعت 7:59 | بازدید : 251 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

حريم خانه خلوت آرامم نكرد
درد دل با سايه و ديوار آرامم نكرد
 
باز بي تو با بيگانه ها رفتم به شهر دود و بوق
طبيب هر چه كاويد و پوييد باز درمانم نكرد
 
در ديار بي حضورت گريه ها باز آرامم نكرد
هر چه كردم هر چه ناليدم آه باز آرامم نكرد
 
 
بي تو خشكيدند پاهايم  آنجا كسي راهم نبرد
ناز آواي تو زير داغ غربت يادم نكرد
 
فرهاد حسن سلطانپور
جاده – نيمه شب شنبه 18/5/93
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


یک شنبه 15 تير 1393 ساعت 15:35 | بازدید : 141 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

درد علی دو گونه است، دردی که از ضربه ی ابن ملجم در فرق سرش احساس میکند و درد دیگر درد [بسیار بزرگتر] ی است که او را تنها در نیمه شب های خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده و به ناله درآورده است. ما تنها بر دردی می گرییم که از ابن ملجم در فرقش احساس می کند، اما این درد علی [ علیه السلام ] نیست؛ دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است ، تنهایی است، تنهایی که ما آن را نمی شناسیم.
باید این درد را بشناسیم نه آن درد را، که علی [ علیه السلام ] درد شمشیر را احساس نمی کند و ما درد علی را احساس نمی کنیم.
نویسنده : دکتر شریعتی
موضوعات مرتبط: اخلاق , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


دو شنبه 9 تير 1393 ساعت 4:23 | بازدید : 115 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

انقلابي بودن مهم نيست

انقلابي ماندن مهم است (1)
 فرهاد حسن سلطانپور
 
«آنک شبِ شبانه تاریخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوهِ بیکرانۀ اندوه!
اوه...!   
زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آینه ها،
زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف
زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه...
زاغان به روی هر چه تو بینی...
از نور تا نگاه !» (2)
اگر از توده هاي كثير انساني در طول تاريخ چشم بربنديم ، چهره هاي نمايان تاريخ يا قيصرند ، يا فيلسوف و يا پيامبر كه انبوه توده ها را به طرقي به سمت خود كشيده اند و در نتيجه به صيرورت سرنوشتشان جهت داده اند . قيصر با "زور" ، فيلسوف با "فكر" و پيامبر با "آگاهي" اين نقش را ايفا مي كند . زور قيصر علي الاغلب تخريب گر بوده و جز تاثير منفي بر جسم و فكر و روح آدمي اثر ديگري بر جاي نگذاشته ، فكر فيلسوفان نيز هر چند گره از كثيري مشكلات فردي و اجتماعي زمينيان گشوده ولي تربيت كننده ، پرورش دهنده و در نهايت كمال بخش نبوده است و اما آگاهي پيامبرانه از آنجا كه توحيدي بوده و رها از هر زور و سلطه ، "عقول" و "نفوس" انساني را رشد داده و به مسير "شدن" ، "آگاهي" و "آزادي" هدايت كرده است . فيلسوفان اكثرا خطيباني هستند كه با مردم عادي و عامي و امي سخن نمي گويند و مخاطبانشان نخبگان و انديشمندان و كنكاشگران عقلي هستند و لذا ضريب نفوذ كلام و انديشه آنان نيز كوچك و اندك است در حاليكه پيامبران به تعبير قرآن امي بوده و از ميان توده هاي بي شكل انساني برخاسته و خود را متعهد به نجات و فلاح همان توده ها دانسته و لاجرم با زبان خودِ توده ها با آنان سخن گفته اند و لذاست كه مي بينيم هيچ شخص يا نهاد يا جرياني نتوانسته است بر مسند نبوت و پيامبري جلوس كرده و تكيه زند . حال اينجا مي توان اين سوال را مطرح كرد كه : در عصر خاتميت و پايان نبوت وارثان پيامبران چه كساني هستند ؟ بي شك قيصران نيستند ! پس فيلسوفانند ؟ دانشمندانند ؟ متخصصين علوم بشري و طبيعي ؟ يا روشنفكران ؟ وارثان رسالت آگاهي و آزادي چه كساني هستند ؟
-         روشنفكران ! انسان متفكري كه به آگاهي رسيده و در نتيجه داراي جهان بيني باز و متحول و قدرت درك و تحليل منطقي اوضاع و احوال زمان و جامعه اي كه در آن زندگي مي كند . روشنفكر نه فيلسوف است ، نه دانشمند ، نه نويسنده و هنرمند . روشنفكر ، متعصب خودآگاهي است كه روح زمان و نياز جامعه اش را حس مي كند و بينش جهت يابي و رهبري فكري را داراست . اين آگاهي و بينش ، آگاهي و بينش ويژه است كه در مسير تجربه اجتماعي و عمل انقلابي ، بيشتر تحقق و تكامل مي يابد تا از طريق تفكرات مجرد ذهني و مطالعه و تحصيل مكتب هاي فلسفي و رشته هاي علمي . (3)
اين پاسخ از زبان دكتر شريعتي است . 37 سال از غروب مرد عصيان ، و فريادگر عدالت و آزادي مي گذرد . مردي كه نيمه شبها در قلب ظلمت "غاسق واقب" سكوت سياه را با بانگ هاي دردمند خويش مي شكست و تنها و بي نشان و آشيان ، بي آنكه فريادهايش را پاسخي در پي باشد و ناله هايش را گوشهاي كر شب بشنود ، همچنان تا برآمدن آفتاب و شكفتن "خون بوته فلق" و ريزش نيزه هاي سرخ صبح بر مردار كبود شب ، خستگي ناپذير و مداوم فرياد مي زد . شريعتي به عنوان مصلح بزرگ معاصر به دنبال اصلاح است و براي اين اصلاح حاجت به انقلاب مي برد تا انسان ها را از  زندان چهار درِ ناتوراليسم ( اصالت طبيعت) ، هيستوريسم (اصالت تاريخ ) ، سوسيولوژسيم (اصالت جامعه ) ، بيولوژيسم (خويشتن ) و نيز از بند و حصار مثلث "زر" و "زور" و "تزوير" نجات دهد و به جامعه آرماني خود با مختصات "عرفان" ، "برابري" و "آزادي" برساند . انقلاب او با انساني رقم مي خورد كه در كانون مشتعل عمل انقلابي گداخته و ناب مي شود ، با تجربه هاي بسيار پولادين آبديده مي گردد ، در شكست ها و دشواري ها و تحمل ضربه ها خود را كشف مي كند ، نيروهاي مجهول در عمق فطرت انساني اش استخراج و تصفيه مي شود ، صبر او را رويين تن مي كند ، ايمان او را مقتدر مي سازد و قناعت و زهد انقلابي و توكل روحي و خلاقيت ، عمل او را ماهيتي انقلابي مي بخشد ، انساني كه در پيوند جهاد و عقيده زاده مي شود و زنده مي شود و در عشق ، با نفي خويش اثبات مي شود و در جستجوي مردم ، با گم كردن خويش خود را مي يابد و لمس مي كند . انقلاب شريعتي با انساني رقم مي خورد كه در عمل به آگاهي و در شكست به پيروزي و در ترك خويش و هجرت از خويش به سوي مردم ، به انسان مي رسد و آنجا به خود مي آيد و در آتش ها هويتش ديگر مي شود و در خلق تقدير جامعه اش تقدير خويش را رقم مي زند و در هر چه مي سازد ، خود ساخته مي شود و در هر چه مي پرورد ، خود پرورده مي شود و اين چنين در انبوه روزمرگي ها متلاشي نمي شود و در بيهودگي ها نمي پوسد و در "دنيايي" زيستن و "دنيايي" حس كردن ، قرباني پستي و نزديك بيني و حقير انديشي نمي شود و "بودن انساني" اش در چنگ و دندان حريص هوس پرستي و مصرف پرستي و سكه پرستي و خود پرستي و زور پرستي مرداري گنديده و تكه تكه نمي گردد . اين انسان شريعتي بر زمان خويش ، جامعه خويش و بر تقدير تاريخي ملت خويش چيره مي گردد ، عصر خويش را فتح مي كند و اينگونه قهرمان مي شود . قهرماني كه بر خصم پيروز مي شود و انقلاب را پيروز مي كند و به سوي بلندترين آرمان هايش هدايت مي كند !
شريعتي معتقد است در عصر خاتميت و پايان نبوت ، روشنفكران وارثان حقيقي پيامبرانند و همچون آنان مسئول آگاهي و بيداري خلايقند . از ديدگاه شريعتي رداي حكومت و سياست بر اندام  و قواره روشنفكران اندازه نيست و يك روشنفكر حق ندارد به زبان "سياست پيشه " ها سخن بگويد و از آن رو است كه "بهترين چهره هاي روشنفكري ، در مرحله پيروزي انقلاب ، نشان داده اند كه زعماي خوبي نبوده اند" (4 ) چرا كه در عمل ، حكومت داري و سياست پيشگي لوازمي دارد كه غالبا روشنفكران با حفظ هويتِ روشنفكري خود نمي توانند به آن لوازم پايبند باشند و البته اگر كسي بتواند آن دو را در آن واحد جمع كند و يا بنا به اقتضاء شرايط ، رهبري را بر آموزگاري و روشنفكري مقدم بدارد مي تواند رداي حكومت پوشيده و بر تخت قدرت تكيه زند .
اينك نزديك به چهار دهه از انقلاب بهمن 57 مي گذرد ، دوران بوران و منجمد زمستان سياه ! روزگاری که طاغوت با صد سايه وحشت بر پيکر ملت ، اين پيرو مکتب ، مکتب عصمت سنگينی می کرد و خط کبود شلاق ِ ستم بر تن و جسم انسانيت می نشست و سياه چاله های دارالاماره های وحشت ، طالبان و مشتاقان صراط حقيقت را به کام خويش فرو می بلعيد ، روزگاری که استعمار مدرن ، اذهان خاوريان را دچار آلزايمر تاريخی می کرد و با مسخ انسان و انسانيت تمام آن نام ها و يادهای قدسی را به دست باد می سپرد و آن ميراث های گران و گرامی که دسترنج نبوغها و جهادها و شهادتهای تمام تاریخ اصيل ما بود را به آتش می کشيد و برجهای افتخار ما در هجوم غوغها و غارت ها می شکست . دست اهريمن كه مي رفت پرده نسيان بر اصالت هاي متعالي بكشد به يكباره با قيام انسانهايي مواجه شد كه ورق را برگرداندند ؛ مردانی در سيمای وارث ابراهيم بلند شدند ، قلم را تبر کردند و بت های نمرودی عصر را شکستند و پژواک "اصالت های به نسيان رفته" شدند . انقلابی که به ثمر نشست ثمره وجدانهای آگاه ، ايثارهای بزرگ ، نبوغهای روشن و خونهای مطهر بود که
        سرتاسر دشت خاوران سنگی نيست      کز خون دل و ديده بر آن رنگی نيست (5)
اما دريغا و حسرتا كه با گذشت سالهاي سال از آن قيام مقدس ، همچنان در حصار ديواره هاي زندان طيعت ، تاريخ ، جامعه ، خويشتن و در بند مثلث زر و زور و تزوير اسيريم ! ديواره هاي بند بلند است و پريدن از آن صعب و سخت ! سموم فزوني كه همچنان بر طرف بوستان ما مي وزد و "مدعياني كه منع عشق" مي كنند . برخي زنان و مرداني كه انقلاب عظيم 57 را رقم زدند با گذشت زمان دچار رخوت و سستي گشته و از تب انقلابيشان كاسته شده است و اما روشنفكران اين ديار ؛ پاره اي روشنفكران ما كه بي غيرتي پيشه كرده اند و از نورافكن عقولشان ره سكولاريته و لائيستيته نمايان مي شود ، عده اي ديگر هم كه سخنانشان به مذاق پاره اي كركسان و افراطيون صاحب قدرت خوش نمي آيد و از صبح تا شام ذره ذره وجودشان به منقار ستم از هم جدا مي شود ، تعداد قليلي هم كه بنا به اقتضاء شرايط بار سنگين حكومت و مسئوليت را بر دوش مي كشند بالاجبار مهر سكوت بر دهان زده اند ، درونشان به مذاب ظلم مي سوزد و سيمايشان از سر مجاهده با دشمن بايد بخندد .
آه ! كه چقدر جامعه الان ما به حنجره و حلقوم دردمند شريعتي نياز دارد ! حنجره اي كه مدام و مستمر ، خستگي ناپذير و عاشقانه فرياد بزند ! حنجره اي كه دردها را مي شناخت ، معايب ، مفاسد و آفات جامعه را مي فهميد و در مقام بيان و نقد آنها دليري و شجاعت مي ورزيد و آنگاه در سبيل سخن بر مركب هنر مي نشست و پندارها و گفتارهايش را به ميان جامعه روانه مي كرد ، گوش ها را نوازش مي كرد و بر دلها جاي مي داد .
نمي بينم نشاط عيش در كس       نه درمان دلي نه درد ديني (6)   
 
 
 
 
 
 
پي نوشت ها :
(1)     بهشتي ، شهيد سيد محمد
(2)    شفيعي كدكني ، محمدرضا
(3)    شريعتي ، علي : بازگشت به خويشتن ، تهران : نشر الهام، 1381
(4)    همان
(5)    ابوالسعيد ابوالخير
(6)    حافظ
 
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


دو شنبه 9 تير 1393 ساعت 4:15 | بازدید : 112 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

دانلود مقالات براي پاياننامه دانشجويان

http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=9c4f68119d3df68c17f494fd01109113

 

دانلود مقالات براي پاياننامه دانشجويان

http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=0c00f995c61b3430d23d51749cad269b

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 20:29 | بازدید : 184 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

دانلود نمونه سوال آمار مهندسي

http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=403275d1b0226fd2009d90ed5176228e

موضوعات مرتبط: ریاضیات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


قطعه گمشده جامعه شناسي ما
جمعه 5 ارديبهشت 1393 ساعت 20:29 | بازدید : 217 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دکتر غلام‌ رضا مقدم
رئیس گروه جامعه‌شناسی اخلاق انجمن جامعه شناسی ایران
 
جامعه شناسی اخلاق به بررسی وضع واقعی اصول اخلاقی در درون مناسبات رفتاری و تعاملات روزمره افراد جامعه می‌پردازد و سعی دارد با درک ساخت و نظام کنش اجتماعی به فهم درستی از چرایی و چیستی وضع اخلاقی در جامعه دست پیدا کند. امری که تاکنون بطور جدی از سوی جامعه‌شناسی دنبال نشده است.
در سال‌های اخیر با تقسیم کار بین حوزه‌های مختلف و تخصصی شدن جامعه شناسی همچون دیگر رشته‌های علمی، شاهد ظهور و بروز زمینه‌های متفاوت و بسیار تخصصی تری از حوزه‌های جامعه شناسی با عناوین مختلف، از سیاسی گرفته تا جامعه شناسی شهری، روستایی، گروه‌های مختلف اجتماعی، مسائل اجتماعی و... در ایران هستیم. هر یک از این حوزه‌ها حول یک مسأله اجتماعی مهم شکل گرفته‌اند. جای تعجب است که مسأله مهمی چون اخلاق که یک مسأله جمعی و اجتماعی است تاکنون مورد توجه جامعه شناسان ایرانی قرار نگرفته است. گرچه مطالعات و طرح‌های جسته و گریخته‌ای از سوی برخی از همکاران از سر علاقه شخصی مطرح شده است اما هیچ‌گاه شاهد یک جریان منظم و مستمر در این زمینه نبوده‌ایم.
اکنون در وضعیتی به سر می‌بریم که روز به روز مباحث اخلاقی جدی تری در جامعه ما مطرح می‌شود. در این بین چند صباحی است مسئولان نیز عینک خوش بینی را برداشته و با نگاهی واقع بینانه شیوع بداخلاقی‌های اجتماعی را هشدار می‌دهند. در چنین وضعیتی سخن گفتن از چیستی اخلاق و شناسایی منابع اخلاقی چندان راهگشا نخواهد بود. در اینجا سؤالاتی از این قبیل که چه عوامل سلبی و ایجابی در ایجاد چنین شرایطی دخیل بوده‌اند بیشتر مفید خواهد افتاد. این که چرا مردم در دو راهی‌های اخلاقی سعی در انتخاب موارد غیر اخلاقی می‌کنند یا این که چه زمینه‌های ساختاری و اجتماعی باعث شکل‌گیری رفتارهای غیر اخلاقی می‌شود از جمله سؤالاتی است که پاسخ به آن در چارچوب جامعه شناسی اخلاق قرار می‌گیرد.
در واقع جامعه شناسی اخلاق به دنبال جست‌و‌جوی علت رفتارهای اخلاقی یا غیراخلاقی واقع شده در متن جامعه است در حالی که فلسفه اخلاق بیشتر به دنبال دلایل اخلاقی است. به عنوان مثال پرسش از علل رواج یک امر نابهنجار و غیر اخلاقی در جامعه سؤالی جامعه شناختی است که موضوع آن بحث اخلاق است.
صحبت از اخلاق دغدغه اصلی بیشتر جامعه شناسان کلاسیک از جمله دورکیم است. او در تمام آثارش از تقسیم کار گرفته تا صور بنیادی حیات دینی، کارل مارکس در صحبت از خودبیگانگی انسان و سوء‌استفاده سرمایه‌داری از انسان، ماکس وبر در بحث قفس آهنین بر آمده از مناسبات سخت بوروکراتیک، زیمل در مباحث جامعه‌شناسی شهری خود و در بین معاصران هابرماس، گیدنز و بوردیو همگی به نوعی این دغدغه را در آثار و افکار خود بروز داده‌اند.
بسیاری از موارد مربوط به اخلاق اجتماعی که مورد توجه برخی از جامعه شناسان غربی قرار گرفته مربوط به دوره‌هایی از تاریخ آن جوامع می‌شود که تحولات اجتماعی و فرهنگی سریع در آن کشورها در حال رخ دادن بوده است. در چنین شرایطی نهادهای پیشین کارکردهای آشکار و پنهان خود را از دست داده و رو به تضعیف بوده‌اند و از سوی دیگر نهادهای مدرن و جایگزین فرصت تولد و تثبیت در جامعه را پیدا نکرده‌اند. در این حالت صورتی از جامعه نابهنجار یا آنومیک نمایان شده و افراد جامعه را در حالتی از سردرگمی قرار می‌دهد به‌طوری که تمایز بین رفتار خوب از بد و در سطحی عمیق‌تر شناخت آدم خوب از بد بسیار دشوار می‌شود، زیرا ابزارهای نهادمند لازم برای شناخت این تمایز وجود ندارد.
یکی از نمونه‌های برخورد جامعه شناسان با مسائل اخلاقی را می‌توان در کار رابرت بلا در مواجهه با جامعه دهه 0791 امریکا مشاهده کرد. بلا در کار خود ضمن اعتراض به نحوه مواجهه جامعه شناسان با مسائل جامعه و نحوه ارتباط آن‌ها با افراد جامعه به این نکته اشاره می‌کند که در گام اول باید جامعه‌شناسان از حلقه‌های خصوصی خود که مخاطبانشان را از بین نخبگان بر می‌گزینند خارج شده و در عوض باب گفت‌و‌گو را با عموم مردم باز کنند. او در این مسیر از جامعه‌شناسان می‌خواهد تنها به تبیین و نقد وضع موجود اکتفا نکنند بلکه در حرکتی عملگرایانه ضمن تحلیل وضع موجود مردم را نسبت به وضع اخلاقی جامعه آگاه کنند و در بهبود وضع اخلاقی آن سعی کنند.
رابرت بلا از مردم جامعه خود می‌خواهد وعده بزرگ امریکا را که همانا بینش اخلاقی مبتنی بر دموکراسی، شفقت اجتماعی، فضیلت اخلاقی و عدالت است احیا کنند و عظمت جامعه خودشان را بر پایه این اصول بسنجند نه بر پایه توان نظامی یا ثروت اجتماعی.
از نظر این صاحبنظر اجتماعی، جامعه همچون نظمی است که فرد را با اهداف متعالی‌تر اجتماعی و اخلاقی ورای منافع شخصی و دستاوردهای مادی و قدرت پیوند می‌زند و در صورت فقدان فرهنگی مشترک برای شکل دهی این اهداف اجتماعی و زندگی مشترک، جامعه به وضع غیر قابل تحمل و بی‌ارزش به حالت جنگ همه علیه همه تبدیل می‌شود. رابرت بلا جامعه دهه 07 امریکا را دستخوش چنین آفتی تصور می‌کرد و از جامعه شناسان می‌خواست در تغییر این شرایط به کمک جامعه بیایند.
حال به جامعه کنونی خودمان بازگردیم. اکنون در برخی از زمینه‌ها در جامعه ایران شاهد رفتارهایی از سوی کنشگران اجتماعی هستیم که در آن گرایش به ترجیحات شخصی بر تعهد به دیگران پیشی گرفته و جای را بر فضایل مدنی و اجتماعی تنگ کرده است. 
بنابراین سؤالی که پیش می‌آید این است که چرا باوجود اقرار زبانی افراد به اصول اخلاقی و پذیرش این اصول، به محض قرار گرفتن در موقعیت عمل، به گونه‌ای دیگر رفتار می‌کنند؟ چه چیزی آن‌ها را در عمل به رفتارهای نابهنجار و غیر اخلاقی سوق می‌دهد؟ مشوق‌های اجتماعی و فشارهای ساختاری در این راه کدامند؟ آیا نتایج مطلوب رفتارهای غیر اخلاقی بر نتایج مثبت رفتارهای اخلاقی برتری دارد؟ ابزارهای بررسی این زمینه‌ها و گرایش‌ها کدامند؟ همه اینها نیاز به بررسی جامعه‌شناختی دارد که باید توسط جامعه‌شناسان با رویکرد اخلاقی بررسی شود. رشته‌ای که جای خالی‌اش در کشور حس می‌شود.
 
 
موضوعات مرتبط: جامعه شناسی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جمعه 29 فروردين 1393 ساعت 20:52 | بازدید : 193 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

گر درختی از خزان بی برگ شد
 
یا کرخت از سورت سرمای سخت
 
هست امیدی که ابر فرودین
 
برگ ها رویاندش از فر بخت
 
بر درخت زنده بی برگی چه غم
 
وای بر احوال برگ بی درخت...
 
 
                                                   "محمد رضا شفیعی کدکنی"
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جمعه 29 فروردين 1393 ساعت 20:50 | بازدید : 188 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
فروغ فرخزاد
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 11:41 | بازدید : 201 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دخترم با تو سخن مي گويم ‏
زندگي درنگهم گلزاريست ‏
و تو با قامت چون نيلوفر،شاخه ي پر گل اين گلزاري ‏
من به چشمان تو يک خرمن گل مي بينم ‏
گل عفت ، گل صدرنگ اميد ‏
گل فرداي بزرگ
گل فرداي سپيد
چشم تو اينه ي روشن فرداي من است ‏
گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ ‏
کس نگيرد زگل مرده سراغ
دخترم با تو سخن مي گويم ‏
ديده بگشاي و در انديشه گل چينان باش
همه گل چين گل امروزند ‏
همه هستي سوزند ‏
کس به فرداي گل باغ نمي انديشد ‏
انکه گرد همه گل ها به هوس مي چرخد ‏
بلبل عاشق نيست ‏
بلکه گلچين سيه کرداريست ‏
که سراسيمه دود در پي گل هاي لطيف ‏
تا يکي لحظه به چنگ ارد و ريزد بر خا ک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک ‏
تو گل شاداي ‏
به ره باد مرو ‏
غافل از باد مشو
اي گل صد پر من ‏
همه گوهر شکنند ‏
ديو کي ارزش گوهر داند ‏
دخترم گوهر من ، گوهرم دختر من
تو که تک گوهر دنياي مني ‏
دل به لبخند حرامي مسپار دزد را دوست مخوان ‏
چشم اميد به ابليس مدار ‏
اي گوهر تابنده بي مانند ‏
خويش را خار مبين ‏
اري اي دخترکم ‏
اي سراپا الماس از حرامي بهراس ‏
قيمت خود مشکن ‏
قدر خود را بشناس ‏
قدر خود را بشناس
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


سه شنبه 29 بهمن 1392 ساعت 23:26 | بازدید : 228 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

برادر ، چراغ ها را باید روشن کرد.
 
من از تو برای طلوع ،بی تاب ترم .
 
بگذار این مذهب جادو ، در روشنی بمیرد ،
 
تا " مذهب وحی " را ببینیم .
 
چهره " علی (ع)" در روشنایی ، زیبا و خدایی است .
 
به تو و من – بی مذهب و مذهبی – هر دو ،
 
علی را در تاریکی نشان داده اند .
 
     (علي شریعتی)
 
 
 
موضوعات مرتبط: جامعه شناسی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


پارادوکس های وجدان عاشقانه در نگاه شریعتی
یک شنبه 27 بهمن 1392 ساعت 10:44 | بازدید : 283 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

سوسن شریعتی

 

 

 

دنیای شریعتی، دنیای زیست همزمان «ادوار» است. اگر جامعه، در هر دوره ای با گفتمانی مسلط تعریف می شود و برجسته، او این ادوار را باهم طی می کند. ساکن اقلیم های متنوع، با مرزهای مشخص، ساحت هایی اگر چه متمایز-من، ما، آنها- اما با امکان تردد. دنیاهای موازی که ضامن یکدیگرند و ناظر بر هم اگرچه مستقل . از همین رو امروز که نوبت، «نوبت عاشقی» است ما باز می توانیم به دنیای او سری بزنیم.

شریعتی می نویسد: «انسان با آزادی آغاز می شود» و « با تجربه تنهایی» انسان می شود. او می نویسد: « درد انسان، درد انسان متعالی، تنهائی و عشق است» تنهائی چیست؟ درک بیکرانگی آزادی. عشق چیست؟ «عشق ، پی بردن است به همدیگر» (حج)

تجربه آزادی و میل به کرانه

 اولین پارادوکس وجدان عاشقانه ازتقابل میان من و دیگری آغاز می شود، میان آزادی و تعلق. فهم و تجربه فاصله که نامش تنهایی است و آرزوی طی فاصله به یمن عشق. از یک سو « من» ی در محضر تنهایی خود نشسته و از سویی « من » ی گشوده به سمتی، معطوف به دیگری. یا به این امید که از تنهایی به در آید یا با این توهم که تنهایی را قابل تحمل کند. اگر طی این فاصله موضوع عشق باشد ، « من» مجبور است به کیفیت نسبت خود با دیگری بیندیشد. سرچشمه عشق « خود» است اما موضوع آن « دیگری » است. دیگری کیست؟ دیگری جهنم است ؟ دیگری ابژه است یا سوژه ؟ مدام پرسیده می شود: عشق، انکار خود است، یا یک خودخواهی بزرگ؟ عشق متشبه شدن و استحاله در دیگری است یا همدیگری؟ ممکن است یا توهم؟ آرزو است یا امید؟همین است که تجربه عاشقانه در نظر شریعتی به همان اندازه تجربه تنهایی دردناک است . قرار گرفتن در برابر یک سری ممکنات، طراحی یک پروژه و ضرورت انتخاب.

تجربه آزادی ، متعالی ترین تجربه انسان است. او با آزادی به« انسان» یت اش نزدیکتر می شود و به تنهایی اش نیز آگاه تر. ربط میان آزادی و عشق و بی ربطی آن دو نیز مشکل اصلی هر رابطه ای است . آزادی بریدن از غیر است و عشق رفتن به سوی دیگری . این تجربه به دلیل پرسش از ممکن بودن یا ناممکن بودن ربط ، دردناک است و پر اضطراب .

در لحظات پر تنش است که انسان می تواند خود را دریابد و عشق یکی از این لحظات است . لحظه ای که وجود، به آزادی خود و حدود آن پی می برد . او آزادی را می خواهد اما تنهایی رانه. «من » باید در پی یافتن آن موقعیتی باشد که عشق در برابر آزادی او ننشیند و در عین حال آزادی، او را محکوم به تنهایی نکند. خود در برابر دیگری قد علم نکند و دیگری اسباب انهدام او نشود. مسئله اصلی تجربه عاشقانه همین است: میل به تعلق و ترس از اسارت . یا بر عکس: میل به آزادی و ترس از تنهایی . تنهایی برای خروج از خود به دیگری نیازمند است و این نیاز و پذیرش بده-بستان، پذیرش نوعی محدودیت نیزهست . تقابل به همینجا ختم نمی شود. مشکل فقط در این نیست که چگونه می توان آزاد ماند و تنها نه. مشکل در این است که آزادی را می خواهی و در عین حال آنچه در دوست داشتن جذاب است تجربه محدودیت است . از این آزادی به تنگ می آیی و از آن به وحشت می افتی. دغدغه حفظ آزادی خود وهراس از دست دادن آن در اینجا و میل به محدود شدن، آزادانه و مختار آزادی خود را به محدودیت رابطه در انداختن، مخاطب توقعی قرار گرفتن در آنجا. « با این همه آزادی چه آزارش میکنی!» آزادی و تنهایی دو روی یک سکه اند و انسان در رابطه عاشقانه این سکه را –تنها سرمایه اش را- به خطر می اندازد. شریعتی برای خلاصی از این گردونه ربط و بی ربطی میان آزادی و عشق ، میان خود و دیگری امیدوار به امکانی است :

«باید دیگر شد تا به یکدیگر شدن رسید، یکدیگر شد تا به همدیگر شدن رسید و همدیگر شد تا معنی راستین و طعم راستین و رنگ و بو و گرمی و نور راستین عشق را که ودیعه گرانبهای خدا است در گنجینه نهاد آدمی دریافت!»

معنی راستین عشق در نتیجه همدیگری است. دیگر شدن، یگدیگر شدن تا به همدیگری رسید. قرار نیست «من» « او» شود. قرار نیست « او» « من» شود.هرکس باید خود ش بماند تا « همدیگری» ممکن گردد.تجربه عاشقانه نه استحاله است، نه ازخودبیگانگی، نه فراموشی . نه «های» است و نه«هوی». توطئه مشترک است. تجربه کرانه است در عین درک بی کرانگی. تجربه تنهایی است و وسوسه گشودگی. رفتن به سوی دیگری، اگرچه گریز از آزادی است، بهانه ای برای پی بردن به خود نیز هست . پس آیا دیگری ، ابزار شناخت من است و بهانه ای مفید ؟ پاسخ منفی است . دیگری را نباید به ابزاری برای شناخت خود تقلیل داد . من به یمن او به خود پی می برد و او به یمن من به خود راه می یابد و در این وضعیت دو پهلو، دوست داشتن و دوست داشته شدن ممکن می گردد و در هم تنیده. دوست میداری تا دوست داشته شوی.« این در هر نفسی او را نیت می کرد و او در هر نظری این را دیدار مینمود» . ربط میان این دو وجدان، این دو آزادی، من و دیگری، نوعی توطئه و همدستی است و برای ممکن گردانیدن این توطئه انسان مجبور است از آزادی و تعلق تعریف دوباره ای دهد.

دو جور احساس آزادی است : احساس آزادی ، یا از سر بی نیازی است( خود را بر فراز نشاندن. آزاد، اما تنها)

یا از سر هر-هری مسلکی. آزاد است برای اینکه از درک جاودانگی-حتی برای لحظه ای – یا سر باز می زند و آگاهانه ، یا ناتوان است . می شود دم غنیمتی.

دو جور احساس تعلق است : یا ازسر ضعف است و یا از سر سودا. در هر صورت مسخ است و از خود بیگانگی.

اما یک جور احساس تعلق است که خود نفس آزادی است. تعلقی که خود آزادی بخش است، اقتدار می آورد و آزادگی و استقلال . احساس تعلق است اما آن تعلق چنان اطمینان بخش، اعتماد آفرین و مستغنی است که خود سرمنشاء آزادی است. احساس می کنی آزادی، چون اطمینان داری که متعلق به چیزی یا کسی هستی که تو را چنان می خواهد و تو چنان او را می خواهی که دیگر هراس از دست دادن تو را وابسته و ترسخورده نمی کند . بر عکس ، تو را بال و پر می دهد، اقتدار می دهد و استغناء . دیگر تنها نیستی. هر-هری مسلک نیستی. ضعیف و مسخ شده و از خودبیگانه نیستی. کسی هست و تعلقی، اما کسی و تعلقی که تو را بی نیاز می کند و آزاد. چنین تعلق آزادیبخشی به زعم شریعتی فقط به یمن پی بردن به «آشنا» میسر است. او از بی«او»یی می گوید و نه از «بی کسی».

درد انسان آزاد و تنها و آگاه به این دو ، دردی نه از سر « بی کسی» که تسلایش «هرکسی» باشد، بلکه درد بی« اویی» است. « بودن تو خود نیاز به تو را در من آفریده است، بیکسی نیست که تو کسم باشی بی توئی است که اگر نبودی کم نبود» و درمانش پی بردن به « آشنا» : « روحی که پیام دارد نه مرید می خواهد نه عاشق، آشنا می خواهد» . دوست داشتن نوعی تشخیص دادن است، کشف کردن . آشنایی ای که تشخیصش مبتنی بر نوعی پیش آگاهی است. دیگری، مخلوق ذهن آن یکی نیست. هست ، هستنی در آرزوی کشف. رابطه می شود رفتن به سمت هم . در این هم سویی پر کشش رد پای اراده و آگاهی را می توان دید. در چنین تقابلی « من» از دست خودش در نمی رود ودر دیگری پرتاب نمی شود، به دیگری دست می یابد. دیگر رابطه، الساعه و ناگهانی و از عدم سر زده نیست . به یمن این پیش آگاهی می شود تشخیص داد و گرفتار نشد. عشق ، گرفتار شدن نیست، تشخیص دادن است. این پیش آگاهی برای شناسایی به او مشخصاتی می دهد و به یمن آن از سطح غریزه و اتفاق فراتر رفته و انتخاب می کند. می توان از شریعتی پرسید : آیا در هیچ لحظه ای من از خود بی خود نمی شود؟ مگر قرار نیست که در تجربه عاشقانه « من» بتواند از خودش فاصله گرفته و آن را فراموش کند؟ اصلاً قرار است خود را فراموش کند و یا بر عکس خود را به یاد آورد و به حدود آزادی خود دست یابد؟ اگر قرار باشد که حتی در اینجا انسان دست از شباهت به خود بر ندارد پس چه تفاوتی با رابطه های دیگردارد؟ مثلاً رابطه شاگرد و معلم ، یا دوست با دوست یا..؟ شریعتی رابطه را طوماری می داند که آرام-آرام گشوده می گردد و تو در هر لحظه گشایش، خود را در معرض کشف جدید، چشم انداز جدید و تجربه تازه ای قرار می دهی. تفاوتش در نتیجه با رابطه های دیگر روشن است. خود را در میان نهادن،« دوست میدارم او همواره مرا بپرسد ...و او در برابرم همواره مسئله باشد و من در برابرش راه حل و او همیشه سئوال و من همیشه جواب و..بهرحال سوال و جواب هم باشیم و..» . تو دربرابر آن دیگری می نشینی تا در برابر خود نشسته باشی، تا به یمن این همنشینی دست یکدیگر برای همدیگر باز شود. تا تو در خود بسته نمانی: « چه زشت و سرد و بی شور است زندگی کردن برای خویش، بودن برای خود!» در اینجا، اراده هست اما نه به آن معنا که هر گاه اراده کنی قادر به نخواستن باشی. پیش آگاهی هست اما نه به آن معنا که همه چیز- بی معمایی- از پیش روشن باشد. شریعتی نمی تواند انتخاب کند و از همین رو مدام مجبور است تبصره زند و از معانی ، تعریف خاص خود را عرضه کند. ازیک سو می گوید دوست داشتن غریزی نیست، یک اعتقاد فکری است، ارادی است، انتخابی است و هرگاه بخواهد می تواند دوست نداشته باشد از سوی دیگر در دوست داشتن خواهان نوعی اتوماتیزم است: « تشنه بیتاب دور از چشمه نمی ایستد و نوشیدن آن را موکول به مذاکرات قبلی نمی کند. آتش هرگز در کنار روغن، سپنج، پنبه، نمی تواند تصمیم بگیرد. بگوید اگر تو نخواهی ذوب شوی، از جا جستن کنی، خاکستر شوی من سوزان نخواهم بود، گرم نخواهم بود» اگر میتوان نسوخت پس چرا باید سوخت؟ در دوست داشتن ، همیشه صحبت از خواستن و نخواستن نیست ، بحث بر سر توانستن و نتوانستن است. قرار گرفتن در وضعیتی که دیگری ضرورتی اجتناب ناپذیر گردد. شریعتی هر دو را می خواهد : هم گریز از کوری غریزه را ، هم تعلیق اراده را. هم می گوید دوست داشتن نوعی تشخیص است، پی بردن به آشنایی است، به تعبیر سارتر« ذهنیت های ناظر» که همدیگر را در تداوم یکدیگر می خواهند و می فهمند وهم خواهان تجربه محتومیت ، فلج شدن اراده و آگاهی. جایی که حتی اگر بخواهی ، نتوانی. جایی که مجبور به دوست داشتن باشی. جایی که دیگر خودت دست خودت نباشد.

دوست داشتن قرارداد نیست، حساب و کتاب ندارد، اما غریزی هم نیست، از ناگهان سرزده هم نیست. چنین وضعیت دوپهلویی ممکن است ؟ زیاده خواهی نیست؟ این جستجوی ممکن در پس واقعیت موجود؟ شریعتی می داند که این همه زیاده خواهی است و بسیار غیر محتمل. همین است که اضطراب بار دیگرسر می زند. برای رسیدن به محتومیت دوست داشتن، جایی که تو دیگر مجبور به دوست داشتن باشی، میان عاشق و معشوق چه نسبتی ممکن است؟ باید او را بیشتراز خودت دوست بداری یا نه؟ دوست داشتن او یعنی احترام گذاشتن به آزادی اش یا برای آزادی او حدود تعیین کردن؟ مگر نه اینکه تو دوست می داری چرا که از آزادی ات به تنگ آمده ای و میل به حدود داری؟ توقع ، در نتیجه خواستنی است . از او می خواهی که از تو بخواهد. شریعتی برای حل این تناقض - میل به حدود در تجربه عاشقانه و احترام به آزادی دیگری به عنوان نشانه عشق- دست به یک تفکیک می زند: دوست داشتن را از عشق برتر دانستن. دوست داشتن ، دیگری را نه برای خود که برای او خواستن است ، متوقع نبودن، «برای» نداشتن. آزادی دیگری را امید داشتن:« زندگی و آزادی تو آرزوی من است.» می گوید: « هر چه او را بیشتر دوست بداری خود را بیشتر از او دوست داشته ای. هر دست نوازشی که بر سر و روی طفلت کشی، هر زمزمه مهری که برایش آغاز کنی، هر قصه آرزویی که به گوشش خوانی، او را قربانی خویش کرده ای» . اگر چنین است پس چرا از آزادی ای که معشوق برای عاشق قائل می شود دلخور است :« با این همه آزادی مرا می آزاری.» او در دوست داشتن محدودیت را می خواهد و در عین حال از محدود کردن می ترسد و آن را نشانه خودخواهی می داند. نشانه اعلای دوست داشتن بر گذشتن از خواهش و آزادی و میل خود است اگرچه آرزوی محتومیت دارد، اجبار به دوست داشتن . لحظه ای که دیگر نتوانی که نخواهی. لحظه ای که آزاد و مختار، آزادی و اختیار را وا می گذاری. با این وجود تفکیک میان دوست داشتن و عشق این تناقض را حل نمیکند. اصلاً قرار نیست مشکلی حل شود. مشکل باقی می ماند. با این تفاوت که کلید واژه دوست داشتن ایثارو کتمان می شود و اگر انتخاب محتوم و ضروری باشد ، خود را قربانی کردن. «گاه دوست داشتن با دوست داشتن ناسازگار می افتد». چرا ناسازگار می افتد؟ به دلایلی خارج از رابطه (مثلاً مصلحت زمانه) یا به دلایلی مربوط به آن؟ در نگاه دیگران یا در نگاه دیگری؟ وجه تراژیک همدیگری همین است: دوست داشتن و دوست داشته شدن اگرچه گریز از آزادی است اما ، احترام به آزادی دیگری و قربانی نکردن او نیزملاک دوست داشتن است. مجبوری کمتر دوست بداری تا دیگری آزاد بماند و از آنجا که نمی شود کمتر دوست داشت ، تنها راهی که می ماند کتمان است و ایثار. آن دیگری را به رو نیاوردن. خود را به رو نیاوردن.

در کتمان، عشق به اوج می رسد. اوج یا عمق؟ کتمان : گاه در برابر نگاه دیگران بنا بر مصلحتی ، گاه در برابر دوست از سر حقیقتی . « چه درد خنده ای دارد این داستان که همواره کفر است که در جامه زیبای ایمان تقیه می کند و در او ایمان است که نقاب کفر بر چهره باید زند و عشق است که در سیمای کینه پنهان است و آشنائی است که خود را در قفای بیگانگی پوشیده میدارد». این کدام حقیقت است که عاشق را وامیدارد تا نقاب کفر بر چهره زند؟ آزادی دوست . نامش ؟ ایثار. بودن در موقعیت، یعنی زیستن در میان وضعیت های متناقض و در نتیجه اجبار به گذشت. عاشق در نتیجه یکسره در حال تجربه دوپارگی است ، دوپارگی ای که امیدوار است برای لحظاتی زیر سایه عشق، یکپارچه اش کند. اما همیشه در معرض تهدید است و همواره مجبور به انتخاب: « در جهان چه رنجی جانکاه تر از این؟ حال سخن شاندل را می فهمم که به مهراوه می نوشت که: «دوست داشتن تو در جان مهر چنان نیرو گرفت که از آن چشم پوشید و جز او کیست که معشوق خویش را از عشق بیشتر بخواهد و این را قربانی او کند؟»

فداکاری در این نگاه همیشه جزو لاینفک احساس عاشقانه است و جانکاه ترین نوع فداکاری، گذشتن از نفس دوست داشتن است. در نهایت دوست داشتن اگر چه همدیگری است، اگرچه درد بی اویی است، اگرچه میل به کران مندی است اما کتمان این همه نیز هست.

میان واقعیت و رویا

پارادوکس ها شریعتی را رها نمی کنند . او در جایی به ضروت کتمان و ایثار ، حتی بر گذشتن از نفس دوست داشتن می رسد و از سوی دیگر میل به جاودانه ساختن و تدام تجربه عاشقانه دارد، تداومی که در عشق ناممکن است وبا دوست داشتن میسر. از همین رو به برتری دوست داشتن می رسد.

اما باز هم هیچ قطعیتی نیست. او در دوست داشتن و در همدیگری به دنبال نوعی جاودانگی است. از زمان فراتر رفتن و از زمین فاصله گرفتن . آیا چنین مطلوبی ممکن است ؟ چگونه می شود همدیگر شد و به پایان نرسید. آیا تعین یافتن رابطه، تدارک مرگ خود نیست؟ آیا باید پناه برد به تمثیل، یا تجربه دوست داشتن را در واقعیت –در جهان بودن و با دیگری بودن- مهمتر و اصیل تر دانست حتی اگر دیری نپاید؟ آن کس که در پی جاودانگی رابطه است و دمهای غنیمت را مکرر می خواهد چه کند؟ تن دهد یا دل؟ با افسانه سر کند یا دل و جان بسپرد به افسون رابطه؟ شریعتی از انسان منتزع و مجرد حرف نمی زند بلکه با انسان در معرض، در معرض دیگری کار دارد. انسان گشوده به زندگی . انسانی که در این گشودگی محروم نمی ماند و در نتیجه پرهیزکار نیست. انسان موجود، ساخته شده از فرم و ماده و البته در پی« ممکن » ی که در پس « موجود» قرار دارد. همان که سارتر می گوید: « تو آنچه که هستی ، نیستی. تو آن که نیستی، هستی». در نتیجه انسان، مدام دست اندرکار شدن خود است و یکی از وسایلش عشق. شریعتی می گوید: « کار عشق(مقصود همان دوست داشتن ) این است که تو را به زمین بیاورد . نه در آسمان نگه دارد . عشق در زمین اتفاق می افتدو در نتیجه در زمان. در زمان می گذرد و در نتیجه در گذر. در گذر است و با این وجود جاودانگی را می خواهد .

در نگاه شریعتی احساس عاشقانه ( دوست داشتن) نه با عرفان یکی پنداشته می شود، نه می تواند با مجاز و سمبل سر کند. درباره بئاتریس ، در کمدی الهی اثر دانته چنین می نویسد : « بئاتریس کیست؟ هیچ، یک سمبل، یک اسم خالی که بجای آن میتوانست بگذارد، احساس، عشق، دل، الهام، اشراق یا یک اصطلاح دیگر. مگر بئاتریس تنها یک اصطلاح فلسفی نیست؟» رابطه عاشقانه، « آتشفشان و حریق هم نیست» . « در غرب نه عمیق است نه داغ، در شرق تنها داغ است و نه عمیق. همه از جنس لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد...ابنها چیست؟ هیچ، فقط جوشش جنون آور و آتشین و دگر هیچ... همینکه ارتفاع پیدا می کند به خدا می رسد، عرفان می شود که چیز دیگری است». رابطه با دیگری نه در ارتفاع شکل می گیرد که وجهی متافیزیکی پیدا کند و نه دل بستن است به یک سمبل که نئوافلاطونی باشد.« چگونه کسی را که در اقیانوس مواج کلمات غرق شده است عقل سراپایش را فراگرفته است و وجودش را خورده است....همچون یک روح، یک شبح ،یک سایه در عالم اثیرو در افق های خیال غوطه می خورد میتوان به کالبدش آورد و بر روی زمین کشاندش، جرمش داد، هستش کرد». دوست داشتن قرار است این شبح در عالم اثیر، غوطه ور در افق های خیال را جرم اش دهد و هستش کند، به زندگی دعوت کند و به درک بی واسطه آن. آنچه در رابطه عاشقانه مطرح است تجربه بی واسطگی است، از عالم اثیرپایین آمدن ، حجم گرفتن و جرم یافتن. رابطه حجم دارد و بعد ، حجم و بعدی که او را در معرض دو خطر قرار می دهد: زمان و مکان . دعوت به زندگی است، سرچشمه حیات است اما در صورت تحقق، تدارک مرگ خود نیزهست. در اینجا باز هم عاشق در مرتبه پرسش می ماند: چگونه می شود به ارتفاع کشانده نشد، به سمبل اکتفا نکرد، به پایان راه نبرد و به همدیگری رسید؟ برای خروج از مرتبه پرسش، شریعتی پاسخ می دهد:

« قرب هست و نیل نیست»، « به سوی» هست و « در» نیست (همیشه الی و نه فیه ). رابطه همیشه نوعی تعلیق و تقابل هست و باقی می ماند . « آرزویی است که جسمیت یافته . آنچنان که خدا بت می شود و زیبایی ونوس می شود و عظمت زئوس می شود و عشق بئاتریس می شود ، آرزوی دراز نیز ممکن است در چهره مادیتی مرئی تجلی کند . مادیتی که نه از جنس آرزو است اما همه صفات آن را در خود دارد» . نه خواب است نه بیداری : رویا است . « رویا صورت گرفتن معانی نیست. تجسم ایده آل ها است ، تجسمی بی جسمیت، شکل یافتن خیالات است و خواستن ها و آرزوها، بود شدن آنچه میخواهیم باشد است ! بود شدن ؟ نه، نمود شدن! رویا خود یک نوع زندگی است . خواب دیدن یک زندگی کردن است. گاه بهتر از بیداری. رویا، همچون اساطیر است و بیداری همچون تاریخ . مقصود چیست؟ مگر می شود دوست داشتن، هم آرزوی جسمیت یافته باشد وهمچون رویا، نمود آنچه باید باشد، ( و نه بود) بیشتر اسطوره باشد و کمتر تاریخ و با این وجود ارتفاع نگیرد؟ پس کجای زمان ایستاده است ؟چه می توان کرد که این جسم و این نمود نفسرد و نابود نگردد؟ قرب هست و نیل نیست . نزدیکی است و نه استقرارو این یعنی خروج از «سقف»، «نظم» و «تکرار» . زیست در وضعیت های نامتعارف و ابتلاء از مشخصات آن. کدام ابتلاء ؟ گاه قضاوت عرف، گاه مجازات شرع. گاه مصلحت خیر، گاه اجبار شر، تقابل حقیقت و مصلحت . و بار دیگر ضرورت انتخاب : با خوبی ها وحسرت هایش. خوبی اش؟ تجربه جاودانگی. حسرتش؟ بی سامانگی. تا انسان هست و زمین و زمان نیز، باید با این دو وجه زیست. جاودانگی را خواست در عین بی سامانگی. شریعتی می گوید: « پس از دوست داشتن دیگر هیچ آبادی ای نیست» . در نتیجه تجربه عاشقانه، تجربه لحظه جاودانگی است تا سر دوست داشتن. از آن به بعد هیچ آبادی ای نیست. جاودانگی در چنین نگاهی عمودی است ونه افقی. گسترده در زمان نیست، رفتن به عمق لحظه است.

 

جاودانگی و بی سامانگی

 شریعتی در رابطه عاشقانه دنبال خوشبختی نمی گردد. همه چیز نشان ازایـن دارد که رابطه همیشه تراژیک است، حتی در عمیقترین لحظات مواج و فرّار رابطه :

گفتم از عشق فروغی رسدم، از شب شد

تیره تر روزم، از این شمع که روشن کردم

یرای او، عشق بی « برای» است . معطوف به چیزی نیست. عشق اگر معطوف به فایده ای باشد می شود ابزار. «آنها دینشان، عشقشان و خدایشان نیز برای چیزی است، ابزار کاری، راه مقصودی و پول معامله ای است، پرستشی بی برای و پیوندی بی چرا در فهمیدنشان، در باورشان و در صبرشان نمی گنجد» .«عشق تنها کار بی چرای عالم است» ـ «بی هیچ انتظاری برای کسی بودن» تنها انتظاری که می توان از دوست داشتن داشت : بودن را همدردی یکدیگر کردن است . پرستش و پیوند- خدا یا انسان- بی برای است، یعنی اینکه قرار نیست سودی برساند و یا با ملاک هایی چون خیر و شر ارزیابی شود. همین است که دوست داشتن و پرستیدن در نگاه شریعتی اخلاق خاص خود را دارد، « فرزند کثرت» است . به اندازه هر دلی دوست داشتنی است وراهها به سوی خدا به عدد نفوس خلایق . ( طرق الی الله بعدد نفوس الخلایق). «جایی که در آن دروغ گفتن بهتر از دروغین زیستن است»(یونگ). کتمان، فریبکاری نیست. زیست های موازی داشتن، نفاق نیست. جایی که ایمان مجاز است لباس کفر بر تن کند، حقیقت لباس مصلحت بپوشد. مهربانی تظاهر به خشونت کند و....

« بودن را که خود دردی است » به امید یافتن همدردی در معرض لحظه قرار دادن تنها انگیزه جستجوی عشق است . لحظه ای که از فراّر و وجاودان ساخته شده . بودن در واقعیتی که به وجه پیدای خود تقلیل نمی باید و محدود نمی شود. در دوست داشتن، شاید بتوان امکان دست یافتن به وجه ناپیدای واقعیت را فراهم کرد تا از آن فراتر رفت. دوست داشتن از این رو اگرچه پا بر زمین است اما میل به استعلا دارد. رابطه ، واقعیتی می شود که می خواهد از خود فراتر رود.

آنچه رویکرد شریعتی رابه فلاسفه وجود نزدیک می کند وجود تنش و حدود ، کشمکش هاو امیدهایی است که زندگی انسان را می سازد و شرایط فهم موقعیت خود را در هستی فراهم می کند. تضادهایی غیر قابل گذر، تضادهایی که قرار نیست منجر به وحدت شود. تزو آنتی تزی که در پی سنتز نیست(به تعبیر ژان وال) . همه این پارادوکس ها تجربه عاشقانه را تراژیک می کند و خوشبختی را ناممکن و در عین حال معنی دیگروجود داشتن می شود. عاشق در دوست داشتن به دنبال سامانه نیست، امنیت نمی خواهد بلکه خطر می کند و مجبور است الزامات و عوارضش را بر عهده گیرد: صعود یا سقوط. به عرش یا به قعر.

شریعتی عاشق و مومن را شبیه هم و رابطه من و دیگری را شبیه رابطه من و امر قدسی می داند . پرتنش اما امیدوار. مردد اما در جستجوی قطعیت. آزاد اما خواهان حدود. ایمان یعنی آرزوی قطعیت و نه خود قطعیت. ایمان تجربه پی درپی شک است و امید. دوست داشتن نیزچنین است. در نتیجه یکباره بدست نمی آید. پذیرش خطراست، خطر مواجهه با سراب ، با فریب. خواستن قطعیت و امید دست یافتن به آن لحظه ای که دیگر نتوانی قطعیت را منکر شوی. دوست داشتن و دوست داشته شدن. دوست داری و امیدواری که او نیز تورا دوست بدارد. دوست که همدرد است و خداوند که رحمان است و رحیم. یک نوع همدستی، بی خطر الیناسیون. امیدواری اما طمع نمی بندی و توقع نداری، نیازمندی اما لم نمی دهی. می خواهی به حریم او پا بگذاری اما تجاوز نمی کنی. دوست داری به اندرون تو پا بگذارد اما در این تسخیر تورا منهدم نسازد. بدانی خواهانی اما باید با اراده و آگاهی، رفتن به سوی هم را تدارک ببینی.

و زیست همه این دوگانه ها و رفتن- آمدن ها نامش دوست داشتن. این است که برای شریعتی، دوست داشتن ازعشق برتر است. آشنایی از ارادت برتر. انسان از فرشته بهتر. عصیان از تسلیم زیباتر، روشنایی از گرما..« .انسان آفریده شد و رسالت خویش را آغاز کرد و انسان خدا شد و خدا مانوس انسان شد» .

_____________________________

علی تنها است ص 98

حج

در نظر کی یر که گارد، وجود تنشی است مضطرب که رو به استعلا دارد. -

گفتگوهای تنهایی جلد دوم ص. 838

گفتگوهای تنهایی . جلد اول . ص 522

نگاه شریعتی در اینجا به سارتر نزدیک می شود. سارتر معتقد است که تنها در تجربه عاشقانه ، دیگری نه «دیگری- ابژه» ، بلکه « دیگری –سوژه» است . « دیگری، در رابطه عاشقانه فقط موضوع شناسایی نیست بلکه خود فاعل شناسا است. آنچه که در او برای من مهم است نگاهی است که همچون یک ذی شعور، نسبت به من –فاعل شناسا دارد- دارد و آن را دوست می دارد.»رفتن به سوی دیگری ، دوست داشتن است اما میداند که در این دوست داشتن، دوست داشته خواهد شد. چرا که به تعبیر او، دوست داشتن رابطه میان دو شعور(وجدان) است .هر یک در این ماجرا می خواهد که دیگری ، این یکی را تداوم ضروری خود بداند.» . سارتر بر همین اساس از «ذهنیت ناظر»، ناظر بر یکدیگر حرف می زند.

گفتگوهای تنهایی . جلددوم. صفحه 943

گفتگوهای تنهایی . جلد اول. ص 632

گفتگوهای تنهایی . جلد اول ..ص 576

گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. -ص 838

گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. ص 920

گفتگوهای تنهایی . جلد دوم . ص 922

این تقسیم بندی ، همان تقسیم بندی کلاسیک میان اروس erosو آگاپه agapesدر فرهنگ یونانی است. شریعتی عشق را (اروس) در برابر دوست داشتن می نشاند(اگاپه)احساس را در برار سودا(شور). اولی سر به الیناسیون می زند و دومی به همدستی. اولی جوشان است، زود سر می رود و ته نشین می کند. سودا، نوعی انهدام اراده است . فلج شدن. دکارت سودا را نیز چنین تعربف می کند،سورپریز شدن جان توسط تن. تنی که مدام برای بازسازی خود احتیاج به عوامل فیزیکی بیرونی دارد.

گفتگوهای تنهایی. جلد اول . ص 862

جلد اول. ص 387. همان

گفتگوهای تنهایی . جلد اول ج1ص

گفتگوهای تنهایی. جلد دوم. ص923

گفتگوهای تنهایی. جلد دوم.946

گفتگوهای تنهایی. جلد دوم- ص 947.

گفتگوی تنهایی. جلد اول. ص 611

حج

گفتگوهای تنهایی . جلد اول. -ص 571.

« من از سقف، نظم و تکرار بیزارم»

کی یر که گارد، ابتلاء را یکی از مقولات اساسی وجودی می داند.

گفتگوهای تنهایی-ج2 ص 835

گفتگوهای تنهایی. جلد دوم. ص 837-

گفتگوهای تنهایی .جلد دوم. ص 918

گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. ص 943

از نظر کی یر که گاردمیان اضطراب و لحظه ریط عمیقی وجود دارد. در لحظه اضطراب است که انسان می تواند موقعیت خود را درک کند.به یمن تجربه این اضطراب است که ما مسئولیت خود را بر عهده می گیریم و یا اقدامی میکنیم. انسان ، بودنی است واسط میان هستی و نیستی.

موضوعات مرتبط: جامعه شناسی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چهار شنبه 16 بهمن 1392 ساعت 23:10 | بازدید : 267 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد چرا که واژه ای برای آنها وجود ندارد اگر هم وجود داشته باشد کسی معنای آن را درک نمی کند . اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می کنی اما هرگز این دست های تیره ای که قلب مرا در تنهایی گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند را درک نخواهی کرد.
فدریکو گارسیا لورکا شاعر اسپانیایی ( از کتاب ترانه های شرقی)
 
 
موضوعات مرتبط: اخلاق , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


زشت و زیبا
چهار شنبه 16 بهمن 1392 ساعت 22:45 | بازدید : 256 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند، و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد، او را می شناسند. و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند، و لباسهایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.
از کتاب باغ پیامبر و سرگردان (جبران خلیل جبران)
تهیه و تنظیم : معصومه ستاریان
 
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


دشت بی امید
جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 18:8 | بازدید : 330 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

اینجا صحراههای سکوت و بیشه های اندوه ، سایه های هول و غارهای انزوا ، دیار نام و رنگ و سرزمین طلا و زر است . دل ، به منشور روزگار رنگین می شود و عقل به شراب تمنای تن ، قعر را عرش می انگارد .
اینجا کسی به یاد نام های قدسی و اصالت های بلند نیست ، اینجا همه در فکر ساختن برج و بارو و بر پاداشتن کاخ زندگی خویشند . ای حقیقت ، ای تعالی ! اینجا کسی به یاد تو نیست ، کسی در فکر ناز و تمنای تو نیست ، اگر هم می بینی گهگاهی نام تو را می برند ، از برای تو نیست ، از برای خود و دنیای خود است .
این دل که روزگاری مخزن نام تو بود اینک منبع و ماوای رنگ و زر است . اینجا کسی به یاد تو نیست ، یکی از پله قدرت بالا می رود و دیگری به بوی کبابی دل خوش می دارد ، یکی به اتومبیل میلیاردی اش خرسند است و آن دیگری به کتابخانه بزرگ منزلش مفتخر است . زنان به طلا و زیور ، چهره خندان می کنند و چون نصیبی نبرند ، عقده بر دل می بندند ، مردان هم به امید یک کام به تمنای تن ، روز را شب می کنند و تمام آرمانشان یک زندگی مفت و بی دردسر است . آری اینجا کسی به یاد تو نیست !
آنها كه درخلوت عظيم انزواشان و درجهان بي مرز استغناشان طبيعت را خانۀ پست و آلوده و محقري مي ديده اند و آن عشق بزرگ ، پرندۀ روحشان را عمري درابديت آن سوي اين جهان،به پرواز مي آورده است ، یا آنها كه هميشه افق هاي دور را در پيش نگاه خويش داشته اند و بر پشت اسبهاي مغرورشان دشتهاي پهناوري را كه نگاه درآن گم ميشود و كوهستان هاي بلند و پر صلابتي را كه كلاه از سر بيننده مي اندازد ، مي تاخته اند تا از شان و شرافت آدمی دفاع کنند و در اين راه به خاک و خون می غلتيده اند با آنها كه جولانگاهشان پشت ميز اداره يا رستورانِ چپل بالای شهر و منزلگاهشان يك خانۀ نقلي موزائيكي و شهرشان هيچ جز ديوار و ديوار ، و آنها که تمام آرزو و آرمانشان قد کشيدن قند عسل و کاکل زریشان و خنده ها و تاتی تاتی کردن بچه هايشان است ، و آنها كه شيشكي از گله يا آهوئي از صحرا را به زمين مي زنند و كباب مي كنند و پنجه درسينۀ يك گوسفند فرو مي برند و آنها که تمام نطق و سخنشان شده زندگی چاردیواری که همه اش قاشق است و چنگال و كلينكس و پيشدستي و گل كاغذي و ادا و اطوارهاي بيخرج و آنها که تمام هم ّ و غم ّ شان سِت شدن پرده و دراپۀ پنجره اتاقشان با فرش پرزدار منزلشان است با هم فرق بسيار دارند ! بهرحال اين دو ، دنيا را يك جور نمي بينند .
زندگي طولاني در اقیانوس ها و چشم در سیمای آبی دریاها ، چشمان مرا چنان به روشنی ، و گوش های مرا به چنان آرامشی خو داده است كه کوههای سنگدل و صخره های عبوس اين ديار، سراشیبی لغزان کوهستان های آن ، برقهاي تند صورتک های نازيبا ، و های و هوی و بوق و کرنای شهرها ، سخت آزارم مي دهد . هوا که روشن است سیمای زشت این دیار بی طاقتم می کند طوریکه چشم فرو می بندم تا چیزی نبینم ، اما همه جا را تاریک و سیاه می بینم . چون هوا تاریک می شود حباب هایی شیشه ای روشن می شوند ، لامپ هایی که همه جا را روشن می کنند اما من با همه این ماه ها و ستارگان ِ مجعول و کواکب کوچک و مرعوب بیگانه ام ! به بالای سرم ، به آنجا که آسمان همانجاست خیره می شوم و شمایل ماه و ستارگان سرزمین مادری ام را از فرسنگ ها فاصله می بینم . از دور هم زیبا و با شکوهند ولی من حتی اگر صدها نردبان بلند را هم به هم ببندم باز به آنها نمی رسم . ناگزیر چشمم را با شوق و هراس مي گشايم و به اين منظرۀ شگفت درسينۀ آسمان خيره ميشوم اما ،تحمل آن باز برايم دشوار مي گردد .تماشاي غريبي است . نمي توانم ببينم ؛ نميتوانم نبينم . دلم ازديدار اين نمايش بزرگ لبريز شوق مي شود اما روحم دربرابر اين همه نا آرامي و انفجار و عصيان هاي پياپي و سردرگم آزرده است .
آنجا که بودم با روح آبی دریا در می آمیختم و او بی تابی ها و پیچ و تاب ها و فغان های مرا به آغوش خویش آرام می کرد و با زمزمه های دلکشش ،از خیال های آبی و آرزوهای سبز می گفت.
ولی اینجا ، این دیار سرد و بی مونس جزسياهي ، ديگر هيچ نمي بينم .
اینجا بس سرد و تاریک است ، چنان که من ديگر از روز نمي گویم ؛ ديگر در ستايش خورشيد قصيده نمي سازم ، در عشق روشنائي ، غزل نمي سرایم .شب است و من ديگر ترانه نمي خوانم ؛ ديگر ، حتي آواي غمگينم را ، درحسرت روز ، زير لب زمزمه نمي کنم . در انتظار بی ثمر ، نگاهها شکست و امیدها خزان شد . باید از این معبد "خود"ها و شکوه "من" ها رفت و سر به دشت بي اميد نهاد .
فرهاد  حسن سلطانپور
مراغه ، عصر یازدهم بهمن 92
(با اقتباس از مرحوم شریعتی)
 
 
 
 
 
موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


پنج شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 23:1 | بازدید : 194 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دشت ها آلوده است
 
در لجن زار، گل لاله نخواهد رویید
 
در هوای عفن، آواز پرستو به چه کارت آید؟
 
فکرِ نان باید کرد
 
و هوایی که در آن
 
نفسی تازه کنیم
 
گل ِ گندم خوب است
 
گل ِ خوبی زیباست
 
ای دریغا که همه مزرعه ی دل ها را
 
علف ِ هرزِ کین پوشانده است
 
هیچ کس فکر نکرد
 
که در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست
 
و همه مردم شهر
 
بانگ برداشته اند
 
که چرا سیمان نیست
 
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست
 
و زمانی شده است
 
که به غیر از انسان
 
هیچ چیز ارزان نیست
 
 
حمید مصدق
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


پنج شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 23:0 | بازدید : 225 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

باري عقل كه عامل بزرگ رشد تمدن اجتماعي است به وسيله علم - كه تجلي عقل است- جامعه متمدن ساخته است و عشق، انسان متمدن متعالي با روحي بزرگ، و حتي گاه بزرگتر از همه وجود، همه طبيعت، مي ساخته است. روحي كه آدم در انساني مثل "علي" حسش مي كند، كه "بودن" ش در اين اندام تنگش، تنگي مي كند؛ مي خواهد آنرا بشكند، مي خواهد تمام اين ديواره وجود را بتركاند. مضطربانه به در و ديوار دست مي كشد، كه نجات پيدا كند، فرار كند، اين روح توي قفس سينه اش تنگي مي كند، خفقان ايجاد مي كند. آري "عشق" روح را گاه اينقدر لطيف مي‌كند. عشق و دوست داشتن، تجلي اش پرستش و نيايش است.
نیایش – دکتر شریعتی
موضوعات مرتبط: اخلاق , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 23:35 | بازدید : 226 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

دانلود نمونه سوال آمار مهندسی

http://farhadsoltanpoor.persiangig.com/amar.pdf/download

موضوعات مرتبط: علمی , ریاضیات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


فرازی از نامه امام علی (ع) به فرزندش امام حسن (ع)
جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 23:33 | بازدید : 221 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

این پندها نامۀ پدری ست به مرگ نزدیک و به پیروزی زمانه معترف ، و زندگی از او روی گردانیده و به روزگار گردن نهاده و در سرای درگذشتگان آرمیده . نکوهشگر دنیا ، و فردا از آن سرای کوچنده ، به فرزندی آرزومند که به آرزوها دست نخواهد یافت ، فرزندی رهسپار راه هلاک شدگان و آماج بیماری ها و گروگان روزگار ، و هدف مصیبت ها و بردۀ دنیا و سوداگر غرور و وامدار فنا و بندۀ مرگ و هم سوگند اندوه و همنشین غم و هم نفس آفات و خاکسار شهوات و جانشین رفتگان .
دل را به پند زنده دار ، و با دل نبستن به دنیا بمیران ، و با یقین ، نیرومندش ساز ، و به کمک حکمت نورانی اش کن ، و به یاد مرگ رام کن ، و به پذیرفتن فنا وادار ، و به رنجهای دنیا بینا ساز ، و از صولت دهر بر حذر دار ، و از دگرگونی های گردش روزان و شبان بیم ده و داستان گذشتگان بر او فرو خوان ، و سرگذشت پیشینیانش یاد آور ، و بر دیار و آثارشان بگذر . پس بنگر که چه کردند و از کجا بر شدند و به کجا فرود آمدند و در کجا جای گزیدند . آنگاه بینی که از دوستان جدا ماندند و بر دیار تنهایی فرود آمدند . آن گونه که تو نیز پس از اندک زمانی یکی از آنان خواهی بود . پس سرای آخرت خود را اصلاح کن و آخرت به دنیا مفروش و آنچه ندانی مگوی و از آنچه به آن وظیفه نداری سخن مران .
پند من نیک دریاب و جانب آن فرو مگذار و از آن روی مگردان که بهترین سخن آن است که سود بخشد . بدان که در دانشی که سودی نباشد خیری نیست و علمی که به حقیقت روی ندارد و به حق راه ننماید آموختن آن فایدتی ندارد .
موضوعات مرتبط: اخلاق , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


سه شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 7:35 | بازدید : 149 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

زندگي ام همه جرعه جرعه نقش برآب شد ؛ عمرمن ، همه ناله ناله ، برباد رفت .ديگربس است . يا فرياد يا سكوت ؛ يا طغيان ياعطش ، راه سومي وجود ندارد ، اين دريا ، سراسر يك حرف است ، يك حرف پيوسته  ! همان حرفي كه براي نگفتن آن ، اين همه حرف مي زنيم وچه بي ثمر !
 تشنه ام ، دلم در عطش سوزان می سوزد ، می جوشد و می گدازد . چقدردلم مي خواست برسر و روي تافته  از آتشم ، برلب هاي شكافته و كبودم ، برجگر سوخته  درعطشم جرعه اي خوشگوار از آب هاي تگرگي و شفاف می پاشیدند تا نميرم ، تا بمانم .
جهان را پشت سر نهاده ام و اکنون رسیده ام به توده ای عظیم ، همچون کوهی از حرفهائی که برای نگفتم دارم ، کوهی سنگین که بر سینه جانم افتاده است و من در زیر فشار خفقان آور و دهشتناک آن ، احساس می کنم که مرگ تا حلقومم بالا آمده و راه نفس را بر من بسته است . تا کی ؟ تا کی کلمه به کلمه از روی این کوه بردارم و بردارم تا تمام شود ، سبک شود ، کمی از فشار این آوار بکاهد ؟
خسته ام ! نمی توانم ! طاقت آن که جمله ای را که آغاز می کنم به سر برم ندارم . چه سنگینند و چه طولانی اند این جمله ها ! هر کدام را آغاز می کنم گویی فرسنگها راه سنگلاخ سر بالا را ، سینه خیز باید طی کنم تا تمام شود و کوله بار سنگین آن معنی را که همچنان بر دوش دارم ، در انتهای آن بر زمین نهم . و من که می دانم تا کجا خسته ام ! یک گام نمی توانم بردارم .
من اكنون رسيده ام به كناره ء دريائي بي انتها ؛ دريائي موج زن ازدرد ؛ دريائي ازآن الهام هاي پاك اهورائي كه دراين قرن هاي سكوت جاهلي ، آبشخورهيچ احساسي نبوده است ؛ ازآن گوهرهاي گرانبهاي غيبي ، كه دراين خلوت تاريخ ، درصدف هيچ «فهمیدنی» نگنجیده اند .
پر از بغضم ، پر از رنجش که به وصف نمی آید ! اگربنويسم كلمه ميسوزد ؛ اگربگويم زبان ميسوزد ؛ميترسم بدان بينديشم ، مي ترسم خيالم را به آن نزديك كنم . مي سوزد ، بخارآتش ازسطح پهناور اين درياكه ديوانه وارمي جوشد و مي غرد برمي خيزد و آسمان را ، افق تا افق ، تيره كرده است و من ، همچون شبحي درحريق ، درميان اين ابرآتشهاي مهيبي كه دمادم انبوه تر بالا مي آيد ، گم شده ام ، غرق شده ام ...
ای دل تشنه ام و ای ایمان مجروحم و ای باور شکسته ام ! من از چشمهای معصومتان که در این سراب سوخته ، سالها به امیدی و انتظاری ، بر دستهای لرزان و آواره من خیره مانده اند ، شرم دارم !
اینک همچون قطره ای بر نیلوفر ، شبنمي افتاده به چنگ شب حيات ، آرام و بي نشان ، درآرزوي سر زدن آفتاب مرگ ، نشسته ام و چشم هاي خاموشم را به لبهاي كبود مشرق دوخته ام ...
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جمعه 27 دی 1392 ساعت 23:14 | بازدید : 198 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر می‌ترسد
درین شب‌ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.
تویی تنها که می‌خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.
بر آن شاخ بلند ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ در خواب اند
بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،
گل‌های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.
تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید
به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام.
درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش می‌ترسد
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.
 

شفیعی کدکنی

موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جمعه 27 دی 1392 ساعت 19:1 | بازدید : 196 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

گرمی آتش خورشید فسرد
 
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
 
پنجه ی خسته ی این چنگی پیر
 
ره دیگر زد و آهنگ دگر
 
زندگی مرده به بیراه زمان
 
کرده افسانه ی هستی کوتاه
 
جز به افسوس نمی خندد مهر
 
جز به اندوه نمی تابد ماه
 
باز در دیده ی غمگین سحر
 
روح بیمار طبیعت پیداست
 
باز در سردی لبخند غروب
 
رازها خفته ز ناکامی هاست
 
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
 
در هم آویخته می پرهیزند
 
برگ ها سوخته از بوسه ی مرگ
 
تک تک از شاخه فرو می ریزند
 
میکند باد خزانی خاموش
 
شعله ی سرکش تابستان را
 
دست مرگست و زپا ننشیند
 
تا به یغما نبرد بستان را
 
دلم از نام خزان می ترسد
 
زان که من زاده ی تابستانم
 
شعر من آتش پنهان من است
 
روز و شب شعله کشد در جانم
 
میرسد سردی پاییز حیات
 
تاب این باد بلا خیزم نیست
 
غنچه ام غنچه ی نشکفته به کام
 
طاقت سیلی پاییزم نیست
 
فریدون مشیری
 
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


سه شنبه 24 دی 1392 ساعت 10:38 | بازدید : 223 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

هیچ می دانی چرا چون موج٬

در گریز از خویشتن٬ پیوسته می کاهم؟

-زان که بر این پرده تاریک٬

این خاموشی نزدیک٬

آنچه می خواهم نمی بینم٬

و آنچه می بینم نمی خواهم.

--------------------

 

 

                                                                    "محمدرضا شفیعی کدکنی"

 

گر تو خاموش بمانی

چه کسی خواهد بود؟

که گواهی دهد:

«اینجا، بودند

عاشقانی که زمین را به دگر آیینی

خواستند آذین بندند و

چه شیدا بودند!»



 

موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چهار شنبه 11 دی 1392 ساعت 10:23 | بازدید : 254 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

راوي نقل مي كند که :
روزي سائلي براي خواسته اي نزد امام رضا عليه السلام آمدند .
امام دستشان را از لاي در دراز کردند. متعجب از کار حضرت گفتم: چرا اين گونه اين مرد خراساني را کمک مي کنيد؟ سکه هاي طلا در دستان پينه بسته مرد، خودنمايي مي کرد. حضرت فرمود: بگير و برو. دوباره سئوال کردم چرا؟ مگر خوش نداشتيد او را ببينيد، مگر خطاکار بود، چه گناهي از او سر زده بود که دوست نداشتيد چشم در چشمانش بيندازيد؟ حضرت با طمانينه نگاهم کرد و آرامتر فرمود: «نه! اگر آن مرد درمانده مرا مي ديد به خاطر کمک من به خودش خجالت زده مي شد.» چقدر ساده بودم، چه پرسش خامي! از خودم شرمنده شدم، سرم را پايين انداخته و فقط سکوت کردم.
کافي، ج 4، ص 24
 
موضوعات مرتبط: اخلاق , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تفکر حجاریان فاشیستی، ماکیاولیستی و پراگماتیستی سکولاریستی است
دو شنبه 2 دی 1392 ساعت 12:3 | بازدید : 301 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

عماد افروغ اخیرا مصاحبه ای با سایت "فردا" وابسته به محمدباقر قالیباف داشته است که متن کامل آن را در ذیل می خوانید:

مستحضر هستید که آقای حجاریان در صحبت هایی به تغییر قانون اساسی و باز شدن دست دولت در انحلال مجلس در این قانون اشاره کرده است، شما ریشه و علت اینچنین اظهار نظرهایی را چه می دانید؟

من از طریق یک پیامک متوجه این مساله شدم که چنین حرفی زده شده است و ظاهراً پیشنهاد ایشان این بوده که اگر قرار است قانون اساسی تغییر کند، بهتر است این را نیز در نظر بگیریم که قوه مجریه بتواند قوه مقننه را منحل کند. واقع این است که من خیلی نگران شدم و بینشی دیکتاتور مآبانه برایم تداعی شد. البته من نسبت به استماع این گونه مواضع، تفکرات و نگرش‌ها بی سابقه نیستم. در کل بنده دو بار ناقوس دیکتاتوری جدید را به صدا در آورده ام و هم اکنون باید سومی آن را به صدا در آورد. یک بار در زمانی که در دوره دوم خرداد بین قوه مقننه و مجریه یک هماهنگی کامل و مطلق ایجاد شد و یک بار هم مربوط به زمانی است که به نظر می رسید دولت نهم همسو و هم جهت با مجلس هفتم شکل بگیرد. این احساس با تلاش عده ای از نمایندگان مجلس که می کوشیدند با حمایت ها و دخالت های قوه مجریه، کاملاً با آن هم نوا باشند، تأیید و تقویت شد. در ابتدای شکل گیری دولت نهم، این خطر را طی مقاله ای گوشزد کردم.

اما خطر مرتبه سوم با این اظهار نظر به مراتب بیش تر و دیکتاتور مآبانه تر از موارد قبلی است. زیرا در آن دو مورد قبلی، عده ای به طور طبیعی می خواستند که در چارچوب قانون اساسی و با استفاده از همین فرایندهای قانونی، یک هماهنگی نسبتا مطلقی ایجاد کنند. اما هیچ کدام حرفی از تغییر قانون اساسی به میان نیاوردند، آنهم تغییری که مخل و مغایر با تفکیک قوا در جهت افزایش اختیارات دولت و کاهش اختیارات مجلس است. اصل تفکیک قوا یا به تعبیر قانون اساسی استقلال قوا، یک روح دارد و روح آن این است که قوه مجریه، مجری مصوبات خودش نباشد، بلکه مجری مصوباتی باشد که توسط نمایندگان ملت وضع و با نظارت این نمایندگان اجرا می شود.

اصل تفکیک قوا با تفوق قوه مقننه، برخاسته از این تجربه تاریخی بشر است که خطر دیکتاتوری، به دلیل امکانات و فرصت های در اختیار و قدرت امر و نهی و به کارگیری اهرم های زور، همواره در بخش اجرایی کشور بیش تر احساس می شده است و عملاً هم این دیکتاتوری ها رخ داده است. تاریخ ما هم از این قاعده و این تجربه تاریخی مستثنا نبوده و مؤید همین نکته است.

این پیشنهاد، که هم خلاف قانون اساسی است و هم خلاف اصل تفکیک قواست، تنها می تواند از یک ذهنیت دیکتاتور مآبانه نشأت بگیرد. اتفاقاً در زمان دوم خرداد وقتی عده ای از همین افراد با سابقه فعالیت های امنیتی، به اصطلاح علمدار شعارهایی مثل توسعه سیاسی و جامعه مدنی شدند، بنده یک مصاحبه ای کردم با این مضمون که نمی توانم به خودم بقبولانم که نیروهای امنیتی منادی و مدافع جامعه مدنی بشوند، این با سابقه و صبغه جایگاهی و ساختاری آنها جور در نمی آید.

حالا به نظر می رسد که صادقانه آن گرایشات مکنون و پنهان و محتملاً مغفول، عیان و آشکار شده باشد. من این را به فال نیک می گیرم. درواقع این نشان می‌دهد که حدس ما درست بوده است که در کل این نیروها به دلیل تجربه و سابقه عملکردی‌شان نمی‌توانند مدافع حقوق شهروندی، توسعه سیاسی، جامعه مدنی و نظارت مردم از طریق قوه مقننه و سایر نهادهای مدنی باشند.

قانون اساسی ما آیا اجازه چنین مساله ای را می دهد؟

یکی از ویژگی های موجه و پر افتخار قانون اساسی ما این است که حتی رهبری نظام هم نمی تواند مجلس را منحل کند. حالا ما بیاییم و بگوییم که بهتر است قانون تغییر کند و این اجازه را به قوه مجریه بدهیم که قوه مقننه را منحل کند!؟ من پیشنهاد می‌کنم که طرح خود را این گونه کامل کنند که قوه مجریه یک مجلس سنایی را به جای مجلس شورای اسلامی تشکیل بدهد و تمام اعضا را نیز خودش نصب کند. پیشنهاد می شود که این آقایان تنها به یک برخورد سلبی اکتفا نکنند، بلکه یک پیشنهاد ایجابی هم داشته باشند. به طور کلی مجلس منتفی بشود و یک انتخابات داشته باشیم و بر اساس آن رئیس جمهور بر سر کار بیاید و برای اینکه عریضه ای خالی نماند، یک مجلس سنایی نیز در این میان تشکیل بدهیم!!

از نظر ساختاری در نظام های پارلمانی جهان آیا چنین ساختاری موجود است؟

دقت بفرمایید که اگر مدافع نظام‌های پارلمانی باشیم این مجلس است که دولت تشکیل می دهد. حتی اگر نظام‌های پارلمانی را دنبال بکنیم و مدافع نظام پارلمانی باشیم آن جریانی که اکثریت کرسی‌های مجلس را از آن خود می کند، دولت تشکیل می دهد. خوب این پیشنهاد اصلاً این نیست، بلکه برعکس است و درواقع مسأله جدیدی است که قوه مجریه بیاید و مجلسی متناسب با حال و هوا و مواضع خود تشکیل بدهد و به گونه ای در امور و تصمیمات آن دخالت کند. یکی از ایراداتی که بنده نسبت به دولت گذشته داشتم، این بود که دولت عملاً در انتخابات مجلس دخالت می کرد. آنها خود مدعی بودند که هیچ دخالتی در انتخابات مجلس ندارند، اما چه کسی بود که باور کند قوه مجریه در انتخاب نمایندگان، چه مستقیم، از طریق تهیه فهرستی از کاندیداهای مورد نظر خود و چه غیر مستقیم، از طریق تخلفات انتخاباتی دخالت نداشته است؟ اصولاً این چه پیشنهاد و چه تفکری است؟! به نظر من این تفکر فقط و فقط بوی باروت می دهد. این تفکر یک تفکر کاملاً فاشیستی است و ظاهراً تناقض آن با مواضع گذشته آنها باید موجب شگفتی باشد، اما بنده بر حسب شناخت قبلی اصلاً تعجب نمی کنم. من تعجب نمی کنم که این حرف ها از سوی اینها زده شود. برای اینکه سابقه برخی از اینها نشان می دهد که چندان میل و گرایشی به قانون و تفکیک قوا و حقوق مدنی و شهروندی ندارند. درواقع اینها به گونه ای تابع منطق موقعیت هستند، به گونه ای یک تفکر ماکیاولیستی و پراگماتیستی دارند. آنها بر پایه منافع خود موضع می گیرند و به انطباق یا عدم انطباق مواضع خود با یک سری اصول، حتی اصول مورد قبول خود نمی اندیشند. اگر چیزی مطابق منافع آنها باشد، خوب است و اگر نباشد، منتقد آن می شوند. این کار نه اخلاقی است و نه با یک سیاست عقلانی و توسعه ای پایدار سازگار است. به هر حال این مساله بسیار حساسی است و من شخصا معتقدم اگر هم قرار باشد تغییری در قانون اساسی ایجاد شود که خود بنده نیز حرف هایی در این زمینه دارم، این تغییر نباید متوجه این اصل برجسته قانون اساسی باشد که احدی حق انحلال مجلس را ندارد، چه خواسته که این اختیار از آن قوه مجریه هم باشد.

خب شما بروید و تلاش کنید که مجلسی متناسب با سیاست‌ها و رفتارهای مورد تصور اجرایی‌تان از طریق رقابت های سیاسی و انتخاباتی شکل بگیرد و البته دیگران نیز وظایفی در رقابت با شما و در نقد مواضع و رفتارهای شما خواهند داشت. طرح چنین پیشنهادی که طرح آشکار آن به لحاظ ساختاری جای شگفتی دارد، تنها می تواند از سوی افکار و نظام های فاشیستی نوین ارائه شود. دقت داشته باشید که حتی نظام فاشیستی هیتلر نیز از مجلس شروع شد، یعنی در ابتدا مجلس شکل گرفت و به دلیل اینکه اکثریت کرسی نمایندگی احراز شد و حزب وابسته به هیتلر رای آورد، هیتلر گام های بعدی را برداشت. اما این پیشنهاد برعکس است؛ یعنی اول قوه مجریه شکل بگیرد و متعاقباً اقدامات دیکتاتوری بعدی سامان داده شود. به همین دلیل بهتر است نام فاشیسم نوین روی آن بگذاریم. البته بسیاری در این زمینه موضع گرفتند و امیداوریم که کماکان شاهد مواضع قاطعی در این زمینه باشیم.

اما به هر حال نگرانی عمده از آن جهت است که خدای نکرده مضمون این پیشنهاد به یک فرهنگ سیاسی در بخشی از بدنه جامعه سیاسی تبدیل شود. جالب این جا است که از یک طرف این پینشهاد بسیار خطرناک مطرح می شود و از سوی دیگر دولت بحث حق شهروندی را مطرح می کند که حالا به رغم اینکه ما نقدهایی به حقوق شهروندی پیشنهادی دولت داریم اما اصل این موضوع را مبارک دانسته ایم. این دو با هم نمی خواند، ظاهراً برخی می خواهند در لوای دفاع از دولت، این مقوله را پیش ببرند که کاملا متناقض با یکدیگر اند. کدام را باید باور کنیم؟ بنده معتقدم که باید حقوق شهروندی دولت را باور کنیم. حالا کسانی هستند که به گونه ای یا می خواهند دولت را بد نام کنند یا خودشان را به گونه ای به دولت بچسبانند. من به این باور نمی خواهم برسم. یعنی سدی برای خودم ایجاد می کنم که خدای نکرده باور نکنم این حرف ها مربوط به دولت آقای روحانی است. نه من چنین حرفی را نمی زنم و چنین قضاوتی هم نمی کنم، اما به هر حال دولت نیز باید در این خصوص موضع بگیرد، چون تلویحاً این پیشنهاد مربوط به این دولت است. البته پیامکی در این زمینه از سوی یکی از مقامات دولت به دست من رسید مبنی بر اینکه خودشان نیز منتقد این مساله بودند و موضع این مقام مسئول در این زمینه این بود که چنین طرز فکرهایی به دولت آقای روحانی آسیب وارد می کند و واقعا هم همینطور است.

به نظر شما این مساله به طور شخصی از سوی ایشان بیان می شود یا تفکراتی است که به صورت گروهی به آن دامن زده می شود؟

 

 

این بحث ها می تواند تاحدودی یادآور نظام های استبدادی برخی از مقاطع تاریخی ما باشد و هیچ نسبتی نه با اسلام، حکومت اسلامی، جمهوری اسلامی و قانون اساسی و نه با شعارها و ادعاهای این آقایان در گذشته دارد. اما عرض کردم برای ما چنین اظهار نظرهایی غریب نیست. کسانی که یک زمانی منادی تفکر اقتدارگرا بودند و اصلا قائل به جامعه مدنی و امثالهم نبودند، به اعتبار کسوت و تجربه خاص‌شان، دور از انتظار نیست که این حرف ها را بزنند. اماعلی الظاهر بر خلاف این حرفی که امروز می زنند، زمانی در یک مقطع دیگری حرف دیگری می زدند.

در این زمینه، هم می شود آن شکاف را نشان داد و هم می شود گفت که اصولاً آن حرف هایی که در یک دوره ای بعد از حرف های اولیه خود زدند، را هم اکنون تکذیب می کنند. چون تاکنون سه موضع و سخن داشته اند. یک زمانی تفکر اقتدار گرا داشتند، بعد کنار گذاشتند و رو به سوی جامعه مدنی و توسعه سیاسی و امثال ذلک نهادند و باز به سوی تفکر اولیه شان بازگشتند. من فکر می کنم که این موضع و تفکر سوم با تجربه و صبغه فکری و نظری‌شان سازگارتر است. هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.

به نظر می رسد آقای حجاریان به جهت علاقه ای که به توماس هابز دارد این مسائل را بر اساس نگرش‌های این اندیشمند سیاسی بیان کرده باشد. ایشان ارجاعات زیادی نیز در سخنانشان به اندیشه هابز دارد، نظر شما در این زمینه چیست؟

بحث توماس هابز نیست، ماکیاولیسم در تفکرات ایشان همواره دیده می شود، هرچند به تعبیری اشتراکات زیادی بین هابز و ماکیاولی وجود دارد و هر دو متعلق به موج اول فلسفه سیاسی مدرن غرب اند. به هر حال این یک تفکر ماکیاولیستی است. در ماکیاولیسم، وسیله به واسطه هدف توجیه می شود. به نظر می رسد هدف اینها هر چه باشد، یکی از وسایل آن این است که مجلس از طریق قانون اساسی منحل شود و مجلسی تابع به وجود آید. از نظر هابز هم می شود گفت که اینها به دنبال یک دولت لویاتانی می گردند؛ یک غول بی شاخ و دمی که رعب و وحشت ایجاد کند و بدون استفاده از اهرم اقناع و نفوذ، همه از آن حساب ببرند. به هر حال این تفکر می گوید که اگر مردم را به حال خودشان رها کنید گرگ یکدیگر می شوند. ان شاء الله که چنین نگرشی در کار نباشد. به هرحال تفکر ماکیاولیستی و پراگماتیستی را در این زمینه غلبه دارد. زیرا در دورانی که اینها غالب بودند، مدام بر طبل ماکیاولیسم می کوبیدند و آن را تطهیر می کردند. معتقد بودند که سیاست اقتضائاتی دارد که با فعل مطلق اخلاق سازگار نیست و بی‌اخلاقی در سیاست را توصیه می کردند. به عبارت دیگر منادیان ماکیاولیسم سکولار بودند که بعدها به دولت بعدی هم تسری پیدا کرد و یک ماکیاولیسم مذهبی را در این زمینه شاهد بودیم.

هم اکنون نیز احساس می کنم که داستان احیاء ماکیاولیسم سکولار مطرح است؛ این قبیل سخنان مقدمه‌ای برای جهت دادن مسائل و سیاست به سمت ماکیاولیسم سکولار است. ابتدا این موضوع مطرح می شود و به تدریج جدایی اخلاق مثبت و دین از سیاست دنبال خواهد شد. همان بحث هایی که روزی مطرح و با مخالفت های جدی روبرو شد، امروز در قالب، لعاب، فرایند و پروسه جدیدی دنبال می شود. به هر حال به نظر من این موضوع امر بسیار خطرناکی است و می تواند گام هایی به سوی یک نوع تفکر سکولاریستی باشد. شاید در حال حاضر بوی سکولاریزم ندهد، اما این تفکر بسیار فرصت طلبانه، ماکیاولیستی و فاشیستی است و می‌تواند در نهایت به طور مستقیم و غیر مستقیم یک سکولاریزم وحشی را در پی داشته باشد.

بنده تا شواهد متقنی در اختیار نداشته باشم، نمی توانم داوری کنم که این موضوع یک تصمیم جمعی است. به نظر من یک اظهار نظر شخصی است. اما در این مسأله بیش از آنکه به شخصی که آن را مطرح کرده توجه کنیم، باید به مضمون آن توجه داشته باشیم. مضمون این حرف ها بسیار خطرناک است. همان گونه که اشاره شد این سخنان بوی باروت و فاشیسم نوین می دهد و از هر منظری به ان نگاه کنیم غیر قابل توجیه است.

موضوعات مرتبط: سیاسی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


عاشورا
یک شنبه 1 دی 1392 ساعت 1:4 | بازدید : 224 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

دکتر علی شریعتی*: شب عاشورا بود ، عاشورای سال 49؛ گفتم بروم به مجلس روضه ای ، از همین روضه ها که همه جا هست و صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. دیدم، ایمان وتعصب من به عظمت حسین و کار حسین بیش از آن است که بتوانم آن همه تحقیر ها را بشنوم و تحمل کنم. منصرف شدم.
 
اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود وخانه یکپارچه سکوت و درد، چه می توانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم ،اما چگونه می توانمستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟
 
نامه ام را که به دوستم نوشته بودم - دوستی که هرگاه روزگار عاجزم میکرد و رنج به نالیدنم وا می داشت، به پناه او می رفتم - برگرفتم ، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمی شود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم ، آنچه را در نامه ی او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گرد.
 
... پیش چشمم را پرده ای از خون پوشیده است.
 
در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز  
 
دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که: «هستم»، که «زندگی می کنم».... “
 
 دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازه ای برپا است:
 
صحرای سوزانی را می نگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می جوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.
 
می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهلاست.به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است
 
و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...
 
می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است. ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم:
 
اینک دو دست فرو افتاده اش، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو می افتد، اما پنجه های خشمگینش، با تعصبی بی حاصل می کوشد، تا هنوز هم نگاهش دارد... جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر ...
 
... افتاد! و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.
 
نگاهم را بالاتر میکشانم: از روزنه های زره خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.
 
 
نگاهم را بالاتر میکشانم: گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود  
 
چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند... “
 
 آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است. نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر می کشانم: ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و ... دیگر هیچ !
 
پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت میفشرد، دندان هایی به غیظ در جگرم فرو میرود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که: «هستم»، که «زندگی می کنم».
 
این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین! اشک امانم نمی دهد؛ نمی توانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره می نگرم؛
 
شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است. هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزد، کنارتر میرود . روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر.
 
هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید؟ چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند. سیمایی که ... چه بگویم؟
 
مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است. و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه،  
 
با تمام نیــــــــاز می پرسم؛ غرقه در اشک و درد: «این مرد کیست»؟ «دردش چیست»؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟... “
 
هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و...
 
در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند، کسی از او دفاع نمی کند. همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.
 
نه باز می گردد،
که : به کجا؟
نه پیش می رود،
که : چگونه؟
نه می جنگد،
که : با چه؟
نه سخن می گوید،
که : با که؟
و نه می نشیند،
که : هرگز !
 
ایستاده است و تمامی جهادش اینکه ... نیفتد
 
همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد – زور و زر و تزویر – سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا ... خودش! به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش می نگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت می ماند.
 
نمی توانم تحمل کنم؛سنگین است؛ تمامی «بودن»م را در خود می شکند و خرد می کند. می گریزم. اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه می گریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم. در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.
 
خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش می گرید، عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود می زنند، و مردانی با رداهای بلند و....... د
 
عمامه پیغمبر بر سر و....... آه ! ... باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیاه پوش، همه جا پیشاپیش خلایق!
 
تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چســــبم، می پرسم، با تمام نیــــــــاز می پرسم؛ غرقه در اشک و درد: «این مرد کیست»؟ «دردش چیست»؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید: نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمی گوید!
 
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است
* برگرفته از کتابِ «حسین؛ وارث آدم»

 

موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


هابیل : شهید همه اعصار
یک شنبه 30 آذر 1392 ساعت 23:57 | بازدید : 1269 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

استاد پرویز خرسند
نوشته شورانگیز «شهید همه اعصار» که به «هابیل و قابیل» نیز مشهور شده ، آنگونه که خود استاد پرویز خرسند روایت می کند صبح عاشورای سال پنجاه شمسی نوشته شده و ظهر همان روز در حسینیه ارشاد با صدای خود استاد خوانده می شود و عمیقاً بر دکتر شریعتی تأثیر می گذارد ، به گونه ای که در آثار دکتر تأثیر آن مشهود است. بعدها پرویز خرسند از طریق برادر مرحومش احمد که در رادیوی مشهد به تهیه کنندگی اشتغال داشته ، مخفیانه وارد ساختمان رادیو شده و با صدای جادویی خود و تدوین برادرش این اثر ماندگار را در قالب صوتی نیز به جامعه عرضه می کند. این اثر در تیراژ میلیونی در داخل و خارج منتشر می شود و در تاریخ ادبیات و هنر انقلاب به عنوان اثری بی بدیل و تأثیر گذار ، جاودانه می گردد. بسیاری از بزرگان از جمله احمد شاملو این اثر شورانگیز را مورد تحسین قرار داده اند. پس از اعلام خبر پیروزی انقلاب در ۲۲بهمن۵۷نخستین برنامه پخش شده از رادیو ایران، همین نوار هابیل و قابیل با صدای زیبای استاد بوده است.
بر صفیر اولین تازیانه ای که فرا رفت و فرو آمد و بر پوست لختمان خطی از خون کشید، کدامین گوش گواهی داد؟ بر آذرخش اولین شمشیری که فرا رفت و فرو آمد و فریاد سرخ رگانمان را به آسمان افشاند کدامین چشم گواهی داد؟ بر رویش اولین دیوارهای زندان و پیوستن اولین دانه های زنجیر و ثقل سهمگین اولین غل و یوغ، و بر ظلمت غلیظ سیاهچال، خانه قرنهامان، کدامین دل گواهی داد؟ بر اولین شب گرسنگی مان که گرسنگی تا تاقمان می برد، کدامین انسان گواهی داد؟ و کدامین تشنگی شناخته گواه اولین قطره مرگی بود که در دهان آبخوانمان چکاندند و پس از آن کدامین گوش هجوم تازیانه ها را شنید و کدامین چشم برق شمشیرها را دید؟ و کدامین دل در ظلمت زندان هامان گرفت و چه کسی بر گرسنگی و تشنگی همیشه مان گواهی داد؟ هیچکس و هیچکس. نه هیچ گوشی و چشمی و نه هیچ قلبی. که ما همه یک تن بودیم که تازیانه می خوردیم. در برق شمشیرها می شکافتیم و در ظلمت خیس زندان ها می­پوسیدیم. و جز ما که بود که طعم تازیانه را چشیده باشد و درد شمشیر را کشیده باشد و ظلمت زندان مان را لمس کرده باشد و در گرسنگی و تشنگی مان مچاله شده باشد؟ و در کدام دادگاه متهمی می تواند به نفع خود شهادت دهد؟
 
این بود که بی هیچ دلیل و مدرکی، و بی هیچ شاهدی، و حتی بی هیچ دادگاهی، محکوم بودیم. و بی یافتن مدافعی تازیانه می خوردیم؛ شکنجه می شدیم و در فواره خونمان وضو می گرفتیم و بر سجاده مظلومیت سرخمان سر می نهادیم و شهیدی را آه می کشیدیم. آه!
 
در دادگاهی به وسعت زمین و عمق خاک و بلندی آسمان، نگاه شهید خوانمان در افق آینده می دوید که در دوسومان صف بلند قربانیان بود. و فرا پشتمان جلادان برادر، برادرانی جلاد، قابیلان.
 
ما چوپان زادگان، بی فرشی جز زمین و بی رو اندازی جز آسمان، که مظلومیت معصوم گوسفندان را در سبز دشتها پاسخ می جستیم، اولین بار در جان پدر، نخستین چوپان، هابیل، به سنگ کینه اولین حاکم، اولین ارباب، اولین برادر، قابیل، در هم شکستیم و مغزمان در فواره خونمان به خاک ریخت.
 
 
 
 
در طپش امید کمرنگ قلب پدر گفتیم: باشد. فواره رگانمان آسمان، و سرخ خونمان، زمین را به گواهی خواهد خواند و زمانه از خاکمان بر خواهد گرفت. اما هنوز امیدمان را مزمزه نکرده بودیم که زمین تشنه، خونمان را نوشید و فراموشمان کرد. و آسمان در امواج بال کلاغان سیاه شد و سرخِ رگانمان را از یاد برد.
 
 
 
باز گفتیم باشد. شب خواهد مرد، روز خواهد شکفت، و جهان پیکر در خون شکسته مان را خواهد دید. اما هنوز امید دوباره مان را مزمزه نکرده بودیم که کلاغان، قاتل را گورکنی و پنهانکاری آموختند و آخرین مدرک مظلومیت مان نیز همچون خون سرخمان در دهان تاریک خاک گم شد.
 
 
 
آنک آن "ما"ی مقتول! "ما"ی مظلوم! در بستر سرخ فروخفته خون مان. زمان! عصمت خونمان را گواهی ده! و بر مظلومیت مان حکم بران! و زمان خاموش، که در حکومت قابیلیان بود و ما بی هیچ دلیل و شاهدی محکوم همیشه بودیم.
 
 
 
اینک "ما" در خون شکسته و در خاک خفته در دادگاه زمانه قابیل، جز کلاغان -که بوی خاک و خون تازه می دهند- چه گواهیمان هست؟ و کیست که بوی خاک را دلیل عصمت مان بشناسد و رنگ خونمان را بر بال سیاه کلاغان دریابد؟ ما را چگونه به یاد آورند که در خاکمان پنهان کرده اند و دار ها برچیده، خون ها شسته اند؟ کلاغان، این قاصدان شب و سرما و زمستان، تنها شاهدان اولین کشتار ما بودند و اولین گور سازان ما. کلاغان، این راویان قصه های دروغ، قابیل را آموختند که پیکر پریشان به خون خفته مان را که پرچم رسوایی قاتل بود، در دل خاک تیره پنهان کند و مظلومیت پر خونمان را از صفحه ذهن ها بشوید.
 
 
 
چنین شد که فرزندان مظلوم بر سفره ظالم نشستند و بستگان مقتول به خدمت قاتل درآمدند و کلاغان با همه سیاهکاری شان بر بام کبوتران قاصد نشستند و با قارقار دروغشان، روزداران را به شب بردند. زمین تشنه چنان خونمان را نوشید که پنداشتی خونی از ما نرفته است. و پرواز کلاغان چنان دیر پایید که وجودمان فراموشش شد. آنگاه ما ماندیم؛ مظلومیتی مدفون و شاهدانی همجنس قاتل.
 
 
 
قابیل در پیِ «داشتن»، برادر کشت و برای بیشتر داشتن به دستیاری کلاغان، هابیل را چون میوه ای کاشت و از دانه قتل، میوه حکومت چید. پس از آن قتل، مذهب قابیل شد، که حکومت بهشتش بود و در هر لحظه هابیلی یافت و به خاک نشاند تا غرفه ای از بهشتش را باز خرد. هابیلی از پی هابیل به خاک می افتاد و با دهان خاک بلعیده می شد تا جنگل حکومت قابیل انبوه تر شود و نشیمن گاه کلاغان، وسیع تر. هابیل ها بذر می شدند و هابیلیان زمین را به وسوسه کلاغان زمین را شیار می کردند و بذر جان پدر را به خاک می سپردند، که دانسته و ندانسته جنگل قابیل را وسعت و قدرت بخشند.
 
جنگل وسیع و وسیع تر شد و جمع کلاغان انبوه و انبوه تر، وشب غلیظ و غلیظ تر، و قانون جنگل چنان دیر ماند که تقدس یافت و قتل عام، مشیت الهی نام گرفت. کدامین خورشید می توانست شبی چنین غلیظ را بشوید؟ و کدامین حقیقت می توانست در هجوم بی رحم دروغ سر برافرازد؟
 
 
 
هر از چندی چوپانی به دور کردن گوسفندان از کنام گرگان می آمد و نام هابیل را در هِی هِی آرامش بر آستانه جنگل می ریخت اما هنوز گل کینی نشکفته بر دار کینه قابیل آونگ می شد و گوسفندانش به بوی علف فریبی تازه، راهی سلاخ خانه ها می شدند.
 
 
 
آخرین چوپان، شوریده بر هرچه   دار و صلیب، نام هابیل را چنان بر   پیشانی جنگل کوفت که از شاخه شاخه جنگل حاکم، خون همیشه تازه مظلوم چکه کرد و نام جهاد، خواب درختان را آشفت و میوه قدرت را در آستانه ی رسیدن ترکاند و شهید خوانان به مشهد خویش نشست.
 
 
 
آب در لانه ی موران افتاد و از هر روزنی قابیلی سر بر کرد: کیست که هابیل را می خواند و در هوای جهاد، گوسفندان را شیر می خواهد و شاهد و شهادت می طلبد؟
 
 
 
قابیل می داند که با پوشاندن مدارک جرم و پاک کردن نام هابیل و به فراموشی سپردن یادش، حکومت خویش را تثبیت کرده است. قابیل می داند که تا وقتی نام و یاد هابیل در خاطره ای نوزد، بهار قدرت او پربار خواهد ماند. اما اگر نام هابیل بر ذهنی بگذرد و یادش در خاطره ای بوزد، از او جز خاکستری پر بار نفرت و نفرین نخواهد ماند. و کیست که بتواند پس از این همه قرن نام هابیل را بر خاطره ای بگذراند؟ دادگاه زمانه به نفع هابیل شاهدی نمی یابد. این را کلاغان بر پیشانی شب نوشته اند...
 
 
 
حق با قابیل بود که چنان آسوده خفته بود و خواب راحت قابیلیان جاودانه بود، اگر گواهی بر نمی خاست. زمان، شبی همیشه بود، اگر شاهدی بر نمی خاست. و کودکانمان خوراک همیشه کلاغان و کرکسان و دخترانمان لقمه همیشه بازار برده فروشان و پسرانمان برده همیشه اربابان و ما همه، محکومان همیشه فراموش حاکمیت قابیل، اگر شهیدی برنمی­خاست.
 
 
 
اما برخاست. قامتی همتای کینه ما، نگاهی به وسعت آرزوهای ما، تن پوشی به رنگ خون ما، وفریادی به قدرت نفرت ما. در مشهد خونین ما، شهیدی چون او می بایست که عمق زخممان را بداند و وسعت رنجمان را بشناسد و اوج آرزوهامان را دریابد و در لحظه لحظه ما شکنجه شده باشد تا در دادگاه زمانه چنان به محکوم کردن دژخیمان بایستد که هیچ قابیلی در هیچ لحظه ای از زمان ایستاده نماند.
 
 
 
 
 
او که ذره ذره ی رنجمان را از لحظه لحظه زمان گرفته بود، دیشب ]شب عاشورا[به مشهد خویش ایستاد و امیدمان را در فریادش خواند که: سخن از پیکاری پربیم و امید شکست و پیروزی نیست، که اصلا پیکاری نیست، صحرای محشر است و هنگامه داوری. هرکه به جنگیدن آمده است و به امید غنیمت، سر خویش گیرد و در ظلمت شبجان تاریک خویش برهاند. فردا در گسترده ترین دامن خاک و گشاده ترین چشم آسمان، هر تن، رنج قرن ها را پذیره می شود و خون درد خویش را که درد قرن هاست به چشم زمان می پاشد. فردا سخن از چگونه کشتن نیست، سخن از چگونه کشته شدن است. فردا سخن از چه گرفتن نیست، سخن از همه چیز دادن است. فردا هنگامه خوبتر مردن است.
 
 
 
آنان که گرسنگی را با ذره ذره پوستشان نچشیده اند، آنان که تشنگی را با تمام جانشان له له نزده اند، آنان که تازیانه را در شط سرخ خون خویش شناور ندیده اند، آنان که مرگ را در قلب خویش نتپیده اند، آنان که در لحظه لحظه رنج آدم شریک نبوده اند، آنان که خویش را در بلندترین قله رنج آدمی، به انسان نبخشیده اند، آنان که در خویشند و برای خویش می زیند، سر خود گیرند و جان تاریک خود برهانند. که فردا روز بی خویشی است و روز انفجار خود، بر معبر فروبسته زمان. فردا نمایشگر رنجی است که بر انسان رفته است و می رود و این نه رنجی است که هر جانی تاب آورد. فردا روز شهادت است و قیامت. شهیدان بمانند که شکستن را می توانند.
 
 
 
اینک، امروز، محشرعاشورا. اولین و آخرین دادگاهی که به رسوا کردن و محکوم کردن ایستاده است. اینک کربلا جایی که هابیلانِ تمامی قرن ها در پیکر حسین بلند و بلند تر می ایستند تا در پنهان ترین زوایای خاک نیز قامت انسان را بتوانند دید. و آنهمه یکبار دیگر در پیکر حسین می شکنند و در قطره قطره خون حسین می چکند تا عصمت سرخ انسان را برافرازند و قابیلان را در پناهگاه بال کلاغان رسوا کنند.حسین تمامی خانواده اش را به شهادت خوانده است و تمامی یارانش را.
 
در پیکر جوانش، جوانی در هم شکسته مان را می گوید. و در گلوی بریده ی کودکش، کودکان گلو بریده مان را بر دست می گیرد. در کربلا، هر که با حسین آمده است شهید است، با تمامی معنای این کلمه. همه حافظان قرآن و خوبتر مردانِ همه میدان ها. هر که پیش می آید، همه به نامش می خوانند که می شناسندش و از شکستنش هراس دارند، که میدانند هر ضربه ای که فرود آرند، نه بر پیکر دشمن، که بر جان خویش کوفته اند.
 
 
 
در فریاد مردی فریاد می کشند که اینک معلم ما، و معلم کودکان ما! و در فریاد مردی دیگرفریاد بر می آورند که با کشتن او زنانمان را بر خویش حرام می کنیم، که او حلال کننده ماست.
 
 
 
حسین، سند از پی سند بیرون می کشد و در دادگاهی که باید حاکمان را به محاکمه کشید و قتل پنهان قرن ها را پرده درید، جز گوشت و خون آدم چه سندی می توان داشت؟ حسین، هزاران نفر را می راند و دست یاری شان را باز پس می زند که سخن از جنگیدن نیست. فریادی رسوا گر است و خونی، خون هابیلان قرن ها. حسین همه را می راند که مردی مرد می خواهد. مردی که بتواند به جای هزاران هزار مرد رنج ببرد و فریاد کینشان را شعله ور کند و به جای آن همه بمیرد.
 
حسین فرزند و برادر و خواهر و همه و همه را به کوره می فرستد و تا پخته شدن درنگ می کند. آنگاه پیش می رود، دست می یازد و پیکر مردی از خویش را بر می گیرد. سرخ پیروز بر گونه هایش می دود، چشمانش برق می زند. چرا که در دفاع از رنجبران قرن ها، سند گوشت و خون یارانش را همچنان بر می دارد که می خواست؛ گوشت و پوست و استخوان تکه تکه شده با پوششی از سرخ داغ رسواگر؛ این است آنچه که می جست و برای دفاع از مظلومان قرن ها لازم داشت.
 
 
 
 اینک سند رسوایی حاکم، قابیل، قاتل، ظالم.
 
 
 
ای حاکم! ای قابیل! اینک این خون کودک شش ماهه ام. خون همه کودکانی که قرن هاتان را رنگین کرده است.
 
ای حاکم! ای قابیل! اینک این قطعه قطعه پیکر برادرم. پیکر برادرانی که پله پله قرن ها بر رفتنتان بود.
 
ای حاکم! ای قابیل! این معلم پیرم مظهر معلمانی که در ایثار خون آگاه خویش، پرچم استحمارتان را فروکشیدند.
 
ای حاکم! ای قابیل! اینک این دهان فروکوفته مؤذنم، مظهر تمام لبان شهادت گویی که فرو کوفتید.
 
ای حاکم! ای قابیل! این لبان تشنه مان، بازتاب عطش قرن هایی که بر جانمان ریختید.
 
ای حاکم! ای قابیل! این پیکر پاره پاره­ام واینک پشتم، زخم کهنه انبان کشی های نان، بازگوی سفره خالی­، که مزد بیگاری هایمان دادید.
 
و اینک این من، این فرزندم، این برادرم، این دوستم، هر تکه شان تکه ای از جان هابیل، بریدید و بر حلقوم کلاغانتان سپردید که سفره فریبتان را پهن تر بگسترید.
 
اینک این "ما"، همه به تمامی واژه خونِ "نه"، "نه"ای بر پیشانی تو: ای قابیل! ای حاکم! "نه"ای بر پیشانی تمامی اعصار.
 
این این "ما" رسواگر و پرده در، دیگر بار یارای برخاستنتان هست؟
 
ای زمان! آیا هنوز حاکمشان می شناسی؟ - هرچند که حاکمند.
 
ای زمان! تو را زبان "گفتن" نیست یا مرا گوش "شنیدن"؟ وگرنه چرا چنین؟!
 
 
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


خاطرات ناگفته سلیمی نمین از عسگراولادی
شنبه 23 آذر 1392 ساعت 20:20 | بازدید : 221 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )
مدیر مسئول سابق کهیان هوایی با ذکر خاطره ای از قضاوت عسگراولادی به عنوان عضو هیات منصفه مطبوعات مورد شکایت رسانه ای میرسلیم از وی ، گفت: حق‌طلبی عسگراولادی موجب شد من پیروز از آن دادگاه بیرون آمدم وبا وجود آنکه ایشان با میرسلیم قرابت حزبی داشت تنها حق را ملاک قضاوت خود قرار داد.

به گزارش جهان، عباس سلیمی نمین به مناسبت چهلمین روز درگذشت مرحوم عسگرلادی در گفتگو با مهر، با اشاره به ویژگی های شخصیتی این مجاهد بزرگ انقلاب، گفت: هرچند که به لحاظ سیاسی خط مشی حزب موتلفه را قبول ندارم؛ اما احترام ویژه ای برای مرحوم عسگراولادی قائل هستم.

وی عسگراولادی را شخصیتی حق طلب نامید و گفت: یکی از مواردی که موجب شد به ابعاد وجودی ایشان پی ببرم مربوط می شود به زمانیکه مدیر مسئول کیهان هوایی بودم و در آن زمان شکایتی از سوی وزرات ارشاد داشتم و از عسگراولادی به عنوان عضو هیات منصفه مطبوعات رفتاری دیدم که صرفا از یک مسلمان حقیقی انتظار می رفت.

کارشناس مسائل سیاسی تصریح کرد: در دوران وزارت میرسلیم یکی از معاونین اش فرد شایسته ای نبود و من بر اساس وظیفه به عنوان امر به معروف و قبل از اینکه با توجه به مدارکی که داشتم مساله را رسانه ای کنم نامه ای محرمانه به میرسلیم نوشتم اما وی پاسخ مناسبی به نامه من نداد.

وی گفت: مجددا نامه ای را به وزیر ارشاد وقت نوشتم که میرسلیم در نامه ای محرمانه من را تهدید کرد و گفت از شما شکایت می کنم، لاجرم مجبور شدم تخلفات را منتشر کنم که منجر به شکایت از من شد.

سلیمی نمین با بیان اینکه در مورد این شکایت دادگاه بسیار سختی و طولانی داشتم، گفت: حق‌طلبی عسگراولادی موجب شد پرونده بسیار سختی که داشتم ختم به خیر شود و من پیروز از آن شکایت بیرون آمدم.

وی در ادامه یادآور شد: با وجود آنکه در آن زمان آقای عسگراولادی نفوذ زیادی بر دیگر اعضای هیات منصفه داشت و بقیه اعضا تحت تاثیر ایشان بودند و همچنین میرسلیم هم حزبی ایشان بود نه تنها به نفع من رأی داد و به نفع عضو شورای مرکزی موتلفه رأی نداد، بلکه با شدت نیز با میرسلیم برخورد و وی را توبیخ کرد.

مدیر مسئول سابق کیهان هوایی با بیان اینکه برخی افراد حق را بخاطر پیوندهای حزبی و حتی ارتباطات فردی خود زیر پا می گذارند، گفت: عسگراولادی با وجود آنکه با میرسلیم قرابت حزبی داشت حق را ملاک قضاوت خود قرار داد.

وی با ذکر خاطره ای دیگر از عسگراولادی گفت: در دهه ۶۰ و در زمان دولت موسوی که من درس طلبگی در مسجد نارمک می خواندم و آقای عسگراولادی که بدلیل اختلافات از دولت میر حسین جدا شده بود شبی به مسجد نارمک آمد و من انتقادات تندی به ایشان کردم که توسط تیم حفاظت ایشان دستگیر شدم و یک شبی را هم در زندان بودم اما با وجود این سابقه انتقادی عسگراولادی در قضاوتش تنها حق را ملاک قرار داد.

سلیمی نمین همچنین با اشاره به مورد دیگری از رفتار و برخوردهای عقلانی مرحوم عسگراولادی بیان داشت: یک مورد دیگر هم که انصاف را در عسگراولادی دیدم این موضوع بود که طبق ادله ای که داشتم در مورد آقای جاسبی نامه ای به عسگراولادی نوشتم و در آن نامه آوردم که وی از تشکیلات موتلفه سوءاستفاده می کند، اما باز ایشان با احترام جواب نامه من را دادند و در زیر نامه نوشت که یکی از اعضای ارشد حزب موتلفه موضوع را پیگیری کند؛ هرچند آن عضو ارشد نه تنها موضوع را پیگیری نکرد بلکه کپی نامه من را به همراه پی نوشت عسگراولادی به جاسبی داد.

وی عسگراولادی را شخصیتی متین و پایبند به اصول در عرصه سیاست دانست و گفت: خیلی مهم است که انسان این دو صفت را باهم داشته باشد؛ عسگراولادی با وجود آنکه سابقه زیادی در انقلاب داشت و می توانست به آن غره شود اما باز هم اگر مطلب حقی را از زبان کسی می شنید آن را می پذیرفت و امیدوارم همه سیاستمداران از نوع رفتار ایشان درس بگیرند.

این کارشناس مسائل سیاسی اظهارداشت: اگر می خواهیم رفتار و شیوه بزرگوارانی مانند عسگراولادی ترویج پیدا کند باید در زمان حیاتشان این حریت شان را مورد احترام قرار دهیم ولو اینکه برخی از مواضعشان را هم خطا بدانیم.

وی همچنین در ادامه با اشاره به مواضع عسگراولادی نسبت به سران فتنه گفت: مثلا ایشان یک اعتقادی نسبت به سران فتنه داشت که از قضا موضع درستی هم بود که فتنه در خارج از کشور شکل گرفته و رهبران اصلی آن در خارج از کشور و مقامات کاخ سفید هستند.

سلیمی نمین با بیان اینکه اگر سران فتنه را محدود به چند عنصر داخلی کنیم انقلاب و نهضت اسلامی را کوچک کرده ایم، گفت: موضع عسگراولادی درمورد سران فتنه موضع درستی بود، اما متاسفانه مورد هجمه قرار گرفت و او را مجبور به نوعی سکوت کردند .

وی با تاکید براینکه باید بزرگان و نیروهای ارزشمند انقلاب را در زمان حیاتشان تجلیل کنیم ، خاطرنشان کرد: اگر فضای سخن گفتن برای شخصیت هایی همچون عسگراولادی که آزمایش خودشان را به خوبی پس داده اند و تعلق خاطر و هویت خودشان را به انقلاب ثابت کرده اند، فراهم نباشد و نتوانند حرف بزنند، آیا دیگر چنین شخصیت هایی بازآفرینی و تکثیر خواهند شد؟ ای کاش چنین بزرگانی را در زمان حیاتشان تجلیل کنیم.

موضوعات مرتبط: سیاسی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


غم رنگ مغرب
جمعه 24 آبان 1392 ساعت 19:2 | بازدید : 223 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

در شب بغض و سیاه ، ماه مرا دید و گفت
برگ گل سرخ را ، باد کجا می برد
 ردپای کاروانیان دلم را بگیر، از کویر سوزناک سینه ام بیا تا به معبد سوختۀ جانم برسی !
عمرم همه در نالیدن بر باد رفت ، و دلم همه در دلبستگی ها ویران گشت و زندگی ام همه در جرعه جرعه انتظار ، بر آب شد و جانم در تشنج های دائم بر خاک .
آن همه تپیدن های دل از شوق فردایی که هیچ وقت نیامد ، آن همه آوازهای بلند ، گرم از عشق و آرزوی آفتاب ، آن همه غزل های بیتاب از حسرت حضور ، آن همه نگاههای الهی و نداهای قدسی ، همه و همه بر آب خیال و سراب وصل ، خیس و هیچ شد .
اینک سایۀ سیاه تودهْ ابری پردوام ، بر وجود تافته و غریب من ، بر دلم ، این سرای مسافران رفته ، سنگینی می کند و من می نگرم در پهنای این عالم ، در زمین و آسمان ، آیا کسی است تا بار سنگینی را که بر پشت واژه های خسته نهادم بر گیرد ؟
اکنون بر کناره نحر فنا منتظرم ! باورهایم شکسته ، اسماعیلم ذبح شده ، امیدم خاموش و معبدم ویران گشته است . در اینجا که منم ، کسی چه می داند که خواب و بیداری ، شب و روز ، بهار و زمستان ، همه و همه چه دهشتناک و رنج آور است و من با چه دردی و چه تبی می سوزم .
سکوتِ نومید و غم رنگ مغرب ، آرام آرام پیش می آید و مرا ، این "آواره غریب" را در خود محو می کند .
آرمانهای من به پایان رسیده ! احساس می کنم این آخرین مقصد است ، به انتها رسیده ام ، دیگر نه بارانی ، نه آواز عاشقی ، نه آوای رحیلی و نه بانگ جرسی...
دیگر تنهایی ، و درد سکوت ، همنشین همیشگی و همراه جاوید من است !
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم 
دل آینه ست و رو را ناچار می نماید
مراغه - نیمه شب جمعه - 24 آبان 92
فرهاد حسن سلطانپور
(با اقتباس از دکتر شریعتی)
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


زآن همه ياران بجز ديدار مرگ با کسي اميد ديداری نماند
جمعه 17 آبان 1392 ساعت 1:28 | بازدید : 242 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

   شمع
تا سحر اي شمع بر بالين من
امشب از بهر خدا بيدار باش
سايه غم ناگهان بر دل نشست
... رحم کن امشب مرا غمخوار باش
کام اميدم بخون آغشته شد
تيرهاي غم چنان بر دل نشست
کاندرين درياي مست زندگي
کشتي اميد من بر گل نشست
آه ، اي ياران به فريادم رسيد
ورنه مرگ امشب به فريادم رسد
ترسم آن شيرين تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم ، رسد
گريه و فرياد بس کن شمع من
بر دل ريشم نمک، ديگر مپاش
قصه بيتابي دل پيش من
بيش از اين ديگر مگو خاموش باش
جز تو ام اي مونس شب هاي تار
در جهان ، ديگر مرا ياري نماند
زآن همه ياران بجز ديدار مرگ
با کسي اميد ديداری نماند
همدم من، مونس من، شمع من
جز توام در اين جهان غمخوار کو؟
وندرين صحراي وحشت زاي مرگ
واي بر من ، وای بر من،يار کو؟
اندرين زندان ، امشب شمع من
دست خواهم شستن ازاين زندگي
تا که فردا همچو شيران بشکنند
ملتم زنجير هاي بندگي !
دکتر شریعتی
 
موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
جمعه 3 آبان 1392 ساعت 23:9 | بازدید : 241 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

حزین لاهیجی

موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

Alternative content


چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 59
:: کل نظرات : 8

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 14
:: باردید دیروز : 48
:: بازدید هفته : 83
:: بازدید ماه : 170
:: بازدید سال : 369
:: بازدید کلی : 88783