پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم.
برآنم که باشم.
در این جهان ظلمانی ،در این روزگار سرشار از فجایع ، در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم
که ام ...
که می توانم باشم، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند....ساعت ها جان یابد .....و لحظه ها گرانبار شود
هنگاهی که می خندم... هنگامی که می گریم...هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو ، به سوی خود ،به سوی حقیقت...
که راهی ست ناشناخته
پر خار ، نا هموار
راهی که ، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گل ها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم.
اکنون می توانم بگویمکه زنده گی کرده ام .