زندگي ام همه جرعه جرعه نقش برآب شد ؛ عمرمن ، همه ناله ناله ، برباد رفت .ديگربس است . يا فرياد يا سكوت ؛ يا طغيان ياعطش ، راه سومي وجود ندارد ، اين دريا ، سراسر يك حرف است ، يك حرف پيوسته ! همان حرفي كه براي نگفتن آن ، اين همه حرف مي زنيم وچه بي ثمر !
تشنه ام ، دلم در عطش سوزان می سوزد ، می جوشد و می گدازد . چقدردلم مي خواست برسر و روي تافته از آتشم ، برلب هاي شكافته و كبودم ، برجگر سوخته درعطشم جرعه اي خوشگوار از آب هاي تگرگي و شفاف می پاشیدند تا نميرم ، تا بمانم .
جهان را پشت سر نهاده ام و اکنون رسیده ام به توده ای عظیم ، همچون کوهی از حرفهائی که برای نگفتم دارم ، کوهی سنگین که بر سینه جانم افتاده است و من در زیر فشار خفقان آور و دهشتناک آن ، احساس می کنم که مرگ تا حلقومم بالا آمده و راه نفس را بر من بسته است . تا کی ؟ تا کی کلمه به کلمه از روی این کوه بردارم و بردارم تا تمام شود ، سبک شود ، کمی از فشار این آوار بکاهد ؟
خسته ام ! نمی توانم ! طاقت آن که جمله ای را که آغاز می کنم به سر برم ندارم . چه سنگینند و چه طولانی اند این جمله ها ! هر کدام را آغاز می کنم گویی فرسنگها راه سنگلاخ سر بالا را ، سینه خیز باید طی کنم تا تمام شود و کوله بار سنگین آن معنی را که همچنان بر دوش دارم ، در انتهای آن بر زمین نهم . و من که می دانم تا کجا خسته ام ! یک گام نمی توانم بردارم .
من اكنون رسيده ام به كناره ء دريائي بي انتها ؛ دريائي موج زن ازدرد ؛ دريائي ازآن الهام هاي پاك اهورائي كه دراين قرن هاي سكوت جاهلي ، آبشخورهيچ احساسي نبوده است ؛ ازآن گوهرهاي گرانبهاي غيبي ، كه دراين خلوت تاريخ ، درصدف هيچ «فهمیدنی» نگنجیده اند .
پر از بغضم ، پر از رنجش که به وصف نمی آید ! اگربنويسم كلمه ميسوزد ؛ اگربگويم زبان ميسوزد ؛ميترسم بدان بينديشم ، مي ترسم خيالم را به آن نزديك كنم . مي سوزد ، بخارآتش ازسطح پهناور اين درياكه ديوانه وارمي جوشد و مي غرد برمي خيزد و آسمان را ، افق تا افق ، تيره كرده است و من ، همچون شبحي درحريق ، درميان اين ابرآتشهاي مهيبي كه دمادم انبوه تر بالا مي آيد ، گم شده ام ، غرق شده ام ...
ای دل تشنه ام و ای ایمان مجروحم و ای باور شکسته ام ! من از چشمهای معصومتان که در این سراب سوخته ، سالها به امیدی و انتظاری ، بر دستهای لرزان و آواره من خیره مانده اند ، شرم دارم !
اینک همچون قطره ای بر نیلوفر ، شبنمي افتاده به چنگ شب حيات ، آرام و بي نشان ، درآرزوي سر زدن آفتاب مرگ ، نشسته ام و چشم هاي خاموشم را به لبهاي كبود مشرق دوخته ام ...