سه شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 7:35 | بازدید : 153 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

زندگي ام همه جرعه جرعه نقش برآب شد ؛ عمرمن ، همه ناله ناله ، برباد رفت .ديگربس است . يا فرياد يا سكوت ؛ يا طغيان ياعطش ، راه سومي وجود ندارد ، اين دريا ، سراسر يك حرف است ، يك حرف پيوسته  ! همان حرفي كه براي نگفتن آن ، اين همه حرف مي زنيم وچه بي ثمر !
 تشنه ام ، دلم در عطش سوزان می سوزد ، می جوشد و می گدازد . چقدردلم مي خواست برسر و روي تافته  از آتشم ، برلب هاي شكافته و كبودم ، برجگر سوخته  درعطشم جرعه اي خوشگوار از آب هاي تگرگي و شفاف می پاشیدند تا نميرم ، تا بمانم .
جهان را پشت سر نهاده ام و اکنون رسیده ام به توده ای عظیم ، همچون کوهی از حرفهائی که برای نگفتم دارم ، کوهی سنگین که بر سینه جانم افتاده است و من در زیر فشار خفقان آور و دهشتناک آن ، احساس می کنم که مرگ تا حلقومم بالا آمده و راه نفس را بر من بسته است . تا کی ؟ تا کی کلمه به کلمه از روی این کوه بردارم و بردارم تا تمام شود ، سبک شود ، کمی از فشار این آوار بکاهد ؟
خسته ام ! نمی توانم ! طاقت آن که جمله ای را که آغاز می کنم به سر برم ندارم . چه سنگینند و چه طولانی اند این جمله ها ! هر کدام را آغاز می کنم گویی فرسنگها راه سنگلاخ سر بالا را ، سینه خیز باید طی کنم تا تمام شود و کوله بار سنگین آن معنی را که همچنان بر دوش دارم ، در انتهای آن بر زمین نهم . و من که می دانم تا کجا خسته ام ! یک گام نمی توانم بردارم .
من اكنون رسيده ام به كناره ء دريائي بي انتها ؛ دريائي موج زن ازدرد ؛ دريائي ازآن الهام هاي پاك اهورائي كه دراين قرن هاي سكوت جاهلي ، آبشخورهيچ احساسي نبوده است ؛ ازآن گوهرهاي گرانبهاي غيبي ، كه دراين خلوت تاريخ ، درصدف هيچ «فهمیدنی» نگنجیده اند .
پر از بغضم ، پر از رنجش که به وصف نمی آید ! اگربنويسم كلمه ميسوزد ؛ اگربگويم زبان ميسوزد ؛ميترسم بدان بينديشم ، مي ترسم خيالم را به آن نزديك كنم . مي سوزد ، بخارآتش ازسطح پهناور اين درياكه ديوانه وارمي جوشد و مي غرد برمي خيزد و آسمان را ، افق تا افق ، تيره كرده است و من ، همچون شبحي درحريق ، درميان اين ابرآتشهاي مهيبي كه دمادم انبوه تر بالا مي آيد ، گم شده ام ، غرق شده ام ...
ای دل تشنه ام و ای ایمان مجروحم و ای باور شکسته ام ! من از چشمهای معصومتان که در این سراب سوخته ، سالها به امیدی و انتظاری ، بر دستهای لرزان و آواره من خیره مانده اند ، شرم دارم !
اینک همچون قطره ای بر نیلوفر ، شبنمي افتاده به چنگ شب حيات ، آرام و بي نشان ، درآرزوي سر زدن آفتاب مرگ ، نشسته ام و چشم هاي خاموشم را به لبهاي كبود مشرق دوخته ام ...


موضوعات مرتبط: ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 59
:: کل نظرات : 8

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 1
:: بازدید ماه : 6
:: بازدید سال : 466
:: بازدید کلی : 90059