راوي نقل مي كند که :
روزي سائلي براي خواسته اي نزد امام رضا عليه السلام آمدند .
امام دستشان را از لاي در دراز کردند. متعجب از کار حضرت گفتم: چرا اين گونه اين مرد خراساني را کمک مي کنيد؟ سکه هاي طلا در دستان پينه بسته مرد، خودنمايي مي کرد. حضرت فرمود: بگير و برو. دوباره سئوال کردم چرا؟ مگر خوش نداشتيد او را ببينيد، مگر خطاکار بود، چه گناهي از او سر زده بود که دوست نداشتيد چشم در چشمانش بيندازيد؟ حضرت با طمانينه نگاهم کرد و آرامتر فرمود: «نه! اگر آن مرد درمانده مرا مي ديد به خاطر کمک من به خودش خجالت زده مي شد.» چقدر ساده بودم، چه پرسش خامي! از خودم شرمنده شدم، سرم را پايين انداخته و فقط سکوت کردم.
کافي، ج 4، ص 24